یک معجزه رحمت


رامبراند ون راین ، "بازگشت پسر ولگرد"؛ حدود 1662

 

MY زمان در رم در واتیکان در اکتبر ، 2006 فرصتی برای بخشش های بزرگ بود. اما همچنین زمان آزمایش های عالی بود.

من به عنوان حاجی آمدم. هدف من این بود که از طریق بنای معنوی و تاریخی واتیکان در نماز غوطه ور شوم. اما با تمام شدن 45 دقیقه سواری کابین از فرودگاه تا میدان سنت پیتر ، دیگر خسته شده بودم. ترافیک باورنکردنی بود - نحوه رانندگی مردم حتی وحشتناک تر. هرکسی برای خودش!

میدان سنت پیتر آن مکان ایده آلی نبود که انتظار داشتم. اطراف آن توسط شریان های اصلی ترافیکی احاطه شده است که صدها اتوبوس ، تاکسی و ماشین هر ساعت درحال چرخش هستند. کلیسای سنت پیتر ، کلیسای مرکزی شهر واتیکان و کلیسای کاتولیک روم ، با هزاران گردشگر در حال خزیدن است. هنگام ورود به بازیلیکا ، با فشار دادن اجساد ، دوربین های چشمک زن ، محافظان شوخ طبع ، بوق زدن تلفن های همراه و سردرگمی هزاران زبان با یک نفر روبرو می شوید. در بیرون ، پیاده روها مملو از مغازه ها و گاری های مملو از تسبیح ، خرده ریز ، مجسمه و تقریباً هر مقاله مذهبی دیگری است که فکر کنید. حواس پرتی های مقدس!

وقتی برای اولین بار وارد سنت پیتر شدم ، واکنش من آن چیزی نبود که انتظار داشتم. کلمات از مکان دیگری درون من جمع شدند ... "اگر مردم من به اندازه این کلیسا آراسته بودند!"من به آرامش نسبی اتاق هتلم (بالای یک خیابان فرعی پر سر و صدا ایتالیایی واقع شد) برگشتم و به زانو افتادم. "عیسی ... رحم کن."

 

یک دعای دعا

حدود یک هفته در رم بودم. برجسته ، البته ، بود حضار با پاپ بندیکت و کنسرت شب قبل (بخوانید یک روز لطف) اما دو روز بعد از آن دیدار ارزشمند ، من خسته و آشفته شده بودم. دلم می خواست صلح. من تا آن زمان دهها تسبیح ، عبادتگاه رحمت الهی و مراسم عبادت ساعت را دعا کرده بودم ... این تنها راهی بود که می توانستم برای زیارت نماز متمرکز باشم. اما من همچنین می توانم دشمن را خیلی عقب احساس کنم و اینجا و آنجا وسوسه های کمی به من خرخره می کردم. گاهی اوقات ، از سر بی آبی ، ناگهان در این شک فرو می رفتم که خدا حتی وجود ندارد. چنین روزهایی بود ... نبردهای بین ریزش و فضل.

 

شب تاریک

شب آخر من در رم ، تقریباً در خواب بودم و از تازگی ورزش در تلویزیون (چیزی که در خانه نداریم) لذت می بردم ، و نکات برجسته فوتبال آن روز را تماشا می کردم.

در شرف خاموش کردن تلویزیون بودم که احساس تمایل به تغییر کانال کردم. همانطور که انجام دادم ، به سه ایستگاه با تبلیغاتی از نوع پورنوگرافی برخوردم. من یک مرد خون خون هستم و بلافاصله فهمیدم که برای نبرد درگیر هستم. در میان یک کنجکاوی وحشتناک ، همه نوع افکار از سر من عبور می کردند. من وحشت زده و منزجر شدم ، در حالی که در همان زمان کشیده شده بودم ...

وقتی سرانجام تلویزیون را خاموش کردم ، از این که تسلیم فریب شده ام ، مبهوت شدم. از غم و اندوه به زانو افتادم و از خدا خواستم که مرا ببخشد. و بلافاصله ، دشمن تكان داد. "چطوری می تونی این کار رو بکنی؟ شما که همین دو روز پیش پاپ را دیدید. باور نکردنی. غیر قابل تصور نابخشودنی. "

من له شدم گناهی مانند یک لباس سیاه سنگین ساخته شده از سرب بر دوش من قرار گرفت. من از زرق و برق دروغ گناه گم شدم. "بعد از این همه دعا ، بعد از همه لطف هایی که خدا به تو کرده است ... چطور توانستی؟ چطور توانستی؟"

با این حال ، به نوعی ، احساس می کردم رحمت خدا بالای من معلق است ، گرمای قلب مقدس او در همان حوالی می سوزد. من از حضور این عشق تقریباً ترسیده بودم. می ترسیدم که متانت داشته باشم ، و بنابراین ترجیح دادم بیشتر گوش دهم منطقی صداها ... "شما سزاوار گودالهای جهنم هستید ... باور نکردنی ، بله ، باور نکردنی. اوه ، خدا می بخشد ، اما هر لطفی که باید به شما ببخشد ، هر نعمتی که قرار بود در روزهای آینده بر سر شما بگذارد ، رفته. این مجازات شماست ، این مجازات شماست تنها مجازات

 

MEDJUGORJE

در واقع ، من قصد داشتم چهار روز آینده را در یک روستای کوچک به نام Medjugorje در بوسنی و هرزگوین سپری کنم. در آنجا ، گفته می شود ، مریم مقدس روزانه برای افراد بصیر ظاهر می شود. [1]قس در Medjugorje بیش از بیست سال ، من معجزه را پس از معجزه از این مکان شنیده بودم ، و اکنون می خواستم خودم ببینم که این همه ماجرا چیست. من خیلی احساس پیش بینی می کردم که خدا مرا برای هدفی به آنجا می فرستد. "اما اکنون این هدف از بین رفته است ،" این صدا را گفت ، خواه مال من باشد یا شخص دیگری که دیگر نمی توانم بگویم. من صبح روز بعد در سنت پیتر به اعتراف و مسعله رفتم ، اما این کلماتی که قبلاً شنیدم ... وقتی سوار هواپیما شدم برای اسپلیت احساس آنها کاملاً شبیه واقعیت بود.

دو ساعت و نیم رانندگی از میان کوه ها به سمت روستای Medjugorje آرام بود. راننده تاکسی من کمی انگلیسی صحبت می کرد ، که خوب بود. من فقط می خواستم نماز بخوانم. من هم می خواستم گریه کنم اما جلوی آن را گرفتم. خیلی شرمنده شدم من پروردگارم را سوراخ كرده و توكل او را ناكام گذاشته ام. «ای عیسی ، مرا ببخش ، پروردگار. خیلی متاسفم.""

"بله ، شما بخشیده شده اید. اما خیلی دیر است ... شما فقط باید به خانه بروید ، " صدایی گفت

 

غذای ماری

راننده مرا در قلب Medjugorje پیاده کرد. گرسنه ، خسته و روحم شکسته بود. از آنجایی که روز جمعه بود (و روستای آنجا چهارشنبه و جمعه روزه می گیرد) ، من شروع به جستجوی مکانی کردم که بتوانم مقداری نان بخرم. من در بیرون از مشاغلی تابلویی دیدم که روی آن نوشته شده بود ، "وعده های غذایی مری" ، و اینکه آنها غذا را برای روزهای روزه ارائه می دهند. کنار آب و نان نشستم. اما در درون خودم ، آرزوی نان زندگی ، کلام خدا را داشتم.

من کتاب مقدس خود را گرفتم و به یوحنا 21: 1-19 باز شد. این گذرگاهی است که عیسی پس از قیام دوباره برای شاگردان ظاهر می شود. آنها با سیمون پیتر ماهیگیری می کنند و هیچ چیز صید نمی کنند. عیسی که در ساحل ایستاده است ، همانطور که قبلاً انجام داد ، آنها را صدا می کند تا تورهای خود را در آن طرف قایق بیندازند. و وقتی این کار را می کنند ، پر از آب می شود. "این خداوند است!" داد میزنه جان. با این کار ، پیتر از دریا می پرد و به ساحل شنا می کند.

وقتی این را خواندم ، قلبم نزدیک شد که اشک شروع به پر شدن چشمانم کند. این اولین بار است که عیسی به طور خاص برای سیمون پیتر ظاهر می شود بعد از اینکه او سه بار مسیح را انکار کرد. و اولین کاری که خداوند انجام می دهد این است تور او را پر از نعمت کنید- مجازات نیست.

صبحانه ام را تمام کردم ، تلاش زیادی کردم تا خونسردی ام را در جمع حفظ کنم. کتاب مقدس را در دست گرفتم و ادامه مطلب را خواندم.

صبحانه را که تمام کردند ، عیسی به سیمون پیتر گفت: "سیمون ، پسر جان ، آیا مرا بیش از اینها دوست داری؟" او به او گفت ، "بله ، پروردگارا. شما می دانید که من تو را دوست دارم." او به او گفت ، "بره های من را بخور." بار دوم به او گفت: "سیمون ، پسر جان ، آیا مرا دوست داری؟" او به او گفت ، "بله ، پروردگارا. شما می دانید که من تو را دوست دارم." او به او گفت ، "گوسفندان من را نگهداری کن." او برای بار سوم به او گفت ، "سیمون ، پسر جان ، آیا تو مرا دوست داری؟" پیتر ناراحت شد زیرا بار سوم به او گفت: "آیا مرا دوست داری؟" و او به او گفت ، "پروردگار ، تو همه چیز را می دانی. شما می دانید که من تو را دوست دارم." عیسی به او گفت ، "گوسفندان من را بخور ..." و بعد از این به او گفت ، "مرا دنبال کن."

عیسی پیتر را نادان نکرد. او گذشته را تصحیح ، سرزنش یا دوباره هاش نکرد. او به سادگی پرسید ، "دوستم داری؟"و من پاسخ دادم ،" بله عیسی! شما دانستن دوستت دارم. من تو را خیلی ناقص ، خیلی ضعیف دوست دارم ... اما تو می دانی که من تو را دوست دارم. من جانم را برای تو بخشیده ام پروردگار ، و آن را دوباره می دهم. "

"بیا دنبالم."

 

غذای دیگری

بعد از خوردن "اولین وعده غذایی" مری ، به ماس رفتم و پس از آن ، بیرون در آفتاب نشستم. سعی کردم از گرمای آن لذت ببرم ، اما صدای خنک دوباره شروع به صحبت با قلب من کرد ... "چرا این کار را کردی؟ اوه ، چه چیزی می توانست اینجا باشد! نعمتهای از دست رفته شما! "

من گفتم: "ای عیسی ،" لطفا ، خداوند ، رحمت کن. خیلی متاسفم. دوستت دارم ، پروردگار ، دوستت دارم. شما می دانید که من شما را دوست دارم ... "من الهام شدم که دوباره کتاب مقدسم را گرفتم ، و این بار آن را به لوقا 7: 36-50 شکستم. عنوان این بخش "زنی گناهکار بخشیده شده”(RSV). این داستان یک گناهکار بدنام است که وارد خانه یک فریسی می شود که عیسی مشغول صرف غذا بود.

behind پشت پایش ایستاده بود ، گریه می کرد ، او شروع به خیس کردن پاهایش با اشک خود کرد ، و آنها را با موهای سر خود پاک کرد ، و پاهای او را بوسید ، و آنها را با یک قوطی آلباستر پماد آنها را مسح کرد.

یک بار دیگر احساس کردم در شخصیت اصلی گذر غوطه ور شده ام. اما این سخنان بعدی مسیح بود ، زیرا او با فریسی که از زن منزجر شده بود صحبت می کرد ، مرا مورد رنجش قرار داد.

"یک طلبکار خاص دو بدهکار داشت. یکی پانصد دینار بدهکار بود و دیگری پنجاه. وقتی آنها نتوانستند پول بدهند ، او هر دو را بخشید. حالا کدام یک از آنها او را بیشتر دوست خواهند داشت؟ " سیمون فریسی پاسخ داد: "من تصور می کنم کسی که او را بیشتر آمرزید." … سپس به سمت زن برگشت و به سیمون گفت ... "بنابراین ، من به شما می گویم ، گناهان او ، که بسیار است ، آمرزیده شده است ، زیرا او بسیار دوست داشت. اما کسی که کمی بخشیده شود ، کمی دوست دارد. "

یک بار دیگر ، وقتی کلمات کتاب مقدس شعله ور شدن اتهام در قلبم را برهم زدند ، غرق شدم. به نوعی می توانستم حس کنم عشق یک مادر پشت این کلمات بله ، یک وعده غذایی جالب دیگر از حقیقت لطیف. و من گفتم ، "بله ، پروردگار ، شما همه چیز را می دانید ، می دانید که من شما را دوست دارم ..."

 

دسر

آن شب ، وقتی در رختخوابم دراز کشیدم ، کتاب مقدس همچنان زنده می شد. وقتی به عقب نگاه می کنم ، به نظر می رسد مری آنجا کنار تخت من بود و موهای من را نوازش می کرد و آرام با پسرش صحبت می کرد. به نظر می رسید که او به من اطمینان می دهد ... "با فرزندان خود چگونه رفتار می کنید؟" او پرسید. من به بچه های خودم فکر کردم و اینکه چطور مواقعی پیش آمده است که بخاطر رفتار ناخوشایند از آنها دریغ می کنم ... اما با هر قصد ادامه دادن به آنها ، وقتی که اندوه آنها را می دیدم ، این کار را کردم. "خدای پدر فرقی ندارد، "به نظر می رسید او گفت.

سپس داستان پسر ولگرد به ذهن خطور کرد. این بار سخنان پدر ، پس از در آغوش گرفتن پسرش ، در روح من پیچید ...

بهترین روپوش را به سرعت بیاور و به او بپوش. و یک حلقه را روی دست او بگذارید ، و کفش را روی پاهایش قرار دهید. و گوساله چاق را بیاورید و آن را بکشید ، و بگذارید غذا بخوریم و خوشحال شویم. برای این پسرم مرده بود ، و دوباره زنده است. او گم شد و پیدا شد. (لوقا 15: 22-24)

پدر در گذشته ، بر سر ارث از دست رفته ، فرصت های دمیده شده و عصیان سکوت نمی کرد ... اما بخشش نعمت فراوان بر روی پسر مقصر ، که هیچ چیز در آنجا ایستاده بود - جیبهایش از فضیلت خالی شده ، روحش خالی از کرامت بود و اعترافات تمرین شده اش که به سختی شنیده می شد. حقیقت او آنجا بود برای پدر کافی بود تا جشن بگیرد.

"شما ببینید، "این صدای ملایم به من گفت ... (خیلی ملایم ، باید مادرانه باشد ...)"پدر نعمت های خود را دریغ نکرد ، بلکه آنها را ریخت - حتی نعمت های بزرگتر از آنچه که پسر قبلاً داشت."

بله ، پدر او را به لباس پوشید "بهترین عبا. "

 

کوه کریزوواک: کوه شادی

صبح روز بعد ، با آرامش در قلبم بیدار شدم. عشق به مادری به سختی قابل قبول است ، او بوسه های شیرین تری از خود عسل دارد. اما من هنوز کمی بی حس شده بودم و هنوز سعی داشتم مش حقیقت و تحریفاتی را که در ذهنم می پیچند مرتب کنم - دو صدا که برای قلبم رقابت می کنند. من صلح آمیز بودم ، اما هنوز ناراحت ، هنوز تا حدی در سایه. یک بار دیگر به نماز روی آوردم. در نماز است که ما خدا را پیدا می کنیم ... و می فهمیم که او خیلی دور نیست. [2]رجوع کنید به جیمز 4: 7-8 من با نماز صبح از مراسم مذهبی ساعت شروع کردم:

به راستی که من روح خود را در سکوت و آرامش قرار داده ام. همانطور که کودک در آغوش مادرش استراحت می کند ، حتی روح من نیز. ای اسرائیل ، هم اکنون و هم برای همیشه به خداوند امیدوار باش. (مزمور 131)

بله ، به نظر می رسید روح من در آغوش مادری است. آنها بازوهای آشنایی بودند و در عین حال نزدیک تر و واقعی تر از آن چیزی بودند که من تا به حال تجربه کرده ام.

من قصد صعود به کوه کریزهواچ را داشتم. صلیبی در بالای آن کوه وجود دارد که یادگاری را در خود جای داده است - شکافی از صلیب واقعی مسیح. آن روز بعد از ظهر ، من تنها راه افتادم ، و با شور و حرارت از کوه بالا رفتم ، و اغلب در ایستگاههای صلیب که مسیر ناهموار را پوشانده بودند ، توقف می کردم. به نظر می رسید که همان مادری که در راه Calvary سفر کرده است اکنون با من در سفر است. کتاب مقدس دیگری ناگهان ذهن من را پر کرد ،

خدا عشق خود را به ما نشان می دهد در حالی که ما هنوز گناهکار بودیم مسیح برای ما مرد. (رومیان 5: 8)

من شروع به تأمل کردم که چگونه ، در هر مراسم مقدس ، ایثار مسیح به راستی و در واقع از طریق بشارت به ما ارائه می شود. عیسی دیگر نمی میرد ، اما عمل ابدی عشق او ، که محدود به مرزهای تاریخ نیست ، در آن لحظه وارد زمان می شود. این بدان معنی است که او خودش را برای ما می دهد در حالی که ما هنوز گناهکار هستیم.

من یک بار شنیدم که بیش از 20,000،XNUMX بار در روز ، جرم در جایی از جهان گفته می شود. بنابراین در هر ساعت ، عشق دقیقاً برای کسانی که صلیب دارند ، گذاشته می شود هستند گناهکاران (به همین دلیل ، وقتی روزی برای از بین رفتن ایثار فرا می رسد ، همانطور که در دانیال و مکاشفه پیش بینی شده است ، غم و اندوه زمین را فرا خواهد گرفت).

همین حالا که شیطان من را تحت فشار قرار می داد تا از خدا بترسم ، ترس هر قدم به سمت آن صلیب در Krizevac ذوب می شد. عشق داشت ترس را بیرون می انداخت ... [3]رجوع کنید به اول یوحنا 1: 4

 

هدیه

بعد از یک ساعت و نیم بالاخره به قله رسیدم. با عرق شدید ، صلیب را بوسیدم و سپس در میان سنگها نشستم. من تحت تأثیر قرار گرفتم که چگونه دمای هوا و نسیم کاملا عالی است.

به زودی ، در کمال تعجب ، هیچکس در بالای کوه جز من نبود ، حتی اگر هزاران زائر در روستا وجود داشت. تقریباً یک ساعت آنجا نشستم ، تقریباً تنها ، کاملاً ساکت ، ساکت و در آرامش ... گویی کودک در آغوش مادرش در حال استراحت است.

خورشید در حال غروب بود ... و اوه ، چه غروب خورشیدی. این یکی از زیباترین مواردی بود که من تاکنون دیده ام ... و من عشق غروب خورشید من شناخته شده ام که با احتیاط میز شام را ترک می کنم تا یکی را تماشا کنم زیرا در آن زمان احساس طبیعت نزدیک ترین خدا را نسبت به خدا دارم. با خودم فکر کردم: "دیدن ماری چقدر دوست داشتنی خواهد بود." و در درونم شنیدم ، "مثل همیشه در غروب آفتاب به شما می آیم ، زیرا شما آنها را بسیار دوست دارید."هرچه باقی مانده از اتهام ذوب شد: من احساس کردم که آن است خداوند اکنون با من صحبت می کند بله ، مریم من را به بالای کوه راهنمایی کرده بود و همانطور که مرا در دامان پدر قرار داد کنار ایستاد. من در آنجا فهمیدم که عشق او بدون هیچ هزینه ای حاصل می شود ، نعمت های او آزادانه داده می شود ، و این ...

… همه چیز برای کسانی که خدا را دوست دارند خوب است (رومیان 8: 28)

"اوه بله ، پروردگار. شما می دانید که من شما را دوست دارم! "

همانطور که خورشید به سمت افقی به سمت روزی جدید پایین می آمد ، من با خوشحالی کوه را پایین می کشیدم. در آخر.
 

گناهکاری که در درون خود احساس محرومیت کامل از آنچه مقدس ، پاک و جدی به دلیل گناه است ، گناهکاری که از نظر خود در تاریکی مطلق است ، از امید به نجات ، از نور زندگی و از ارتباط مقدسین ، خود دوستی است که عیسی برای شام دعوت کرد ، کسی که از او خواسته شد از پشت پرچین ها بیرون بیاید ، کسی خواست که در عروسی شریک باشد و وارث خدا باشد ... هر کس فقیر ، گرسنه باشد ، گناهکار ، افتاده یا نادان میهمان مسیح است. - متیو بینوایان      

او با ما مطابق گناهان ما رفتار نمی کند و ما نیز طبق تقصیرهای ما جبران نمی کند. (مزمور 103: 10)

 

مارک را ببینید که این داستان را می گوید:

 

اولین بار در 5 نوامبر 2006 منتشر شد.

 

حمایت مالی و دعای شما به همین دلیل است
شما امروز این را می خوانید.
 برکت و ممنونم 

برای سفر با مارک در La حالا ورد,
بر روی بنر زیر کلیک کنید تا مشترک.
ایمیل شما با کسی به اشتراک گذاشته نمی شود.

 
نوشته های من در حال ترجمه است فرانسوی! (مرسی فیلیپ بی.!)
پور مایل به زرد در فرانسه ، کلیک در سورپوش:

 
 
چاپ دوستانه، PDF و ایمیل

پانویسها و منابع

پانویسها و منابع
1 قس در Medjugorje
2 رجوع کنید به جیمز 4: 7-8
3 رجوع کنید به اول یوحنا 1: 4
نوشته شده در صفحه اصلی, MARY, روح و روان.