IT یکی از قوی ترین درس های زندگی من بود. من می خواهم آنچه را که در خلوت اخیر سکوتم برای من اتفاق افتاد با شما در میان بگذارم…
زخم و جنگ
یک سال پیش، خداوند من و خانواده ام را از "بیابان" در ساسکاچوان، کانادا فراخواند تا به آلبرتا برگردیم. این حرکت روندی از شفا را در روح من آغاز کرد - روندی که واقعاً در طی آن به اوج خود رسید پیروزی اوایل این ماه عقب نشینی کنید. آنها می گویند: "9 روز تا آزادی". سایت اینترنتی. آنها شوخی نمی کنند. در طول دوره عقب نشینی، روح های بسیاری را در مقابل چشمانم مشاهده کردم که از جمله روح من تغییر می کردند.
آن روزها خاطره ای از سال مهدکودکم را به یاد آوردم. بین ما رد و بدل شد - اما من فراموش شدم. یادم میآید که آنجا ایستاده بودم، احساس جدا شدن، خجالت و حتی شرم میکردم. من واقعاً هرگز سهام زیادی در آن قرار ندادم ... اما وقتی شروع به تفکر در زندگی خود کردم، متوجه شدم که از آن لحظه، همیشه احساس جدا بودن همانطور که در دوران کودکی در ایمانم رشد کردم، حتی بیشتر احساس انزوا کردم زیرا اکثر بچه های مدارس کاتولیک من هرگز در مراسم عشای ربانی شرکت نکردند. برادرم بهترین دوست من بود. دوستان او دوستان من بودند. و این در حالی که من خانه را ترک کردم، در تمام دوران حرفهای و سپس سالهای خدمتم ادامه یافت. سپس شروع به ورود به زندگی خانوادگی من کرد. به عشق همسرم به من و حتی فرزندانم شک کردم. هیچ حقیقتی در آن وجود نداشت، اما ناامنی بیشتر شد، دروغ ها بزرگتر و باورپذیرتر شدند و این فقط باعث تنش بین ما شد.
یک هفته قبل از عقب نشینی، همه چیز به سرانجام رسید. بدون شک می دانستم که در آن لحظه مورد حمله روحی قرار گرفتم، اما دروغ ها آنقدر واقعی، آنقدر مداوم و ظالمانه بودند که هفته گذشته به مدیر معنوی خود گفتم: «اگر پدر پیو از نظر فیزیکی در اتاقش پرت می شد. شیاطین، من در حال عبور از معادل ذهنی بودم.» تمام ابزارهایی که در گذشته استفاده می کردم این بود ظاهرا شروع به شکست: نماز، روزه، تسبیح و غیره. تا اینکه یک روز قبل از عقب نشینی به اعتراف رفتم که حملات بلافاصله متوقف شد. اما می دانستم که آنها برمی گردند... و با آن، به سمت عقب نشینی حرکت کردم.
تحویل از تاریکی
من خیلی به این عقب نشینی نمی پردازم، جز اینکه بگویم که قوه تشخیص ایگناتیسی و معنویت ترزیایی، آمیخته با مقدسات، شفاعت بانوی ما، و موارد دیگر را در هم می آمیزد. این روند به من اجازه داد که هم وارد زخم ها و هم الگوی دروغ هایی که از آنها بیرون می آمد وارد شوم. در چند روز اول، وقتی حضور خداوند بر اتاق کوچکم نازل شد و وجدانم به حقیقت روشن شد، اشک های زیادی گریستم. کلمات لطیفی که او در دفتر خاطرات من ریخت قدرتمند و رهایی بخش بود. بله، همانطور که امروز در انجیل شنیدیم:
اگر در قول من باقی بمانید ، واقعاً شاگردان من خواهید بود و حقیقت را خواهید دانست و حقیقت شما را آزاد خواهد کرد. (یوحنا 8: 31-32)
من با سه شخص تثلیث مقدس به طور مشخص و بیش از هر زمان دیگری در زندگی ام روبرو شدم. غرق عشق خدا شدم. او برایم فاش میکرد که چگونه نادرست دروغهای «پدر دروغ» را خریده بودم.[1]رجوع کنید به یوحنا 8:44 و با هر روشنایی، از روحیه منفی گرایی که زندگی و روابطم را تحت تأثیر قرار داده بود، رها می شدم.
در روز هشتم عقب نشینی، با بقیه اعضای گروه در میان گذاشتم که چگونه غرق عشق پدر شده ام - مثل پسر ولگرد. اما به محض اینکه آن را به زبان آوردم، انگار سوراخی در روحم باز شد و آرامش ماورایی که تجربه می کردم شروع به تخلیه کرد. شروع به احساس بی قراری و عصبانیت کردم. موقع استراحت رفتم تو راهرو. ناگهان، اشک های شفا جایگزین اشک های اضطراب شد - دوباره. نمی توانستم بفهمم چه خبر است. من بانوی ما، فرشتگان و اولیاء الهی را فرا خواندم. من حتی در چشمانم فرشته های بزرگ را در کنارم «دیدم»، اما باز هم تا حدی که میلرزیدم، ترس مرا گرفته بود.
همون لحظه بود که دیدمشون…
یک ضد حمله
بیرون از درهای شیشه ای روبروی من ایستاده بودم، در یک پلک زدن شیطان را دیدم که آنجا به عنوان یک گرگ قرمز بزرگ ایستاده بود.[2]در زمان عقب نشینی من، پدرم گفت که یک گرگ بزرگ در جلوی حیاط محل زندگی او قدم زد. دو روز بعد دوباره آمد. به قول او "دیدن گرگ بسیار غیرعادی است." این من را شگفت زده نمی کند زیرا بخشی از این عقب نشینی شفا را برای "شجره خانواده" ما به ارمغان می آورد. پشت سرش گرگ های قرمز کوچکتر بودند. سپس در روح خود این کلمات را "شنیدم": "وقتی از اینجا رفتی تو را می بلعیم." آنقدر مبهوت شدم که به معنای واقعی کلمه به عقب برگشتم.
در سخنرانی بعدی، به سختی توانستم تمرکز کنم. خاطرات ذهنی که هفته قبل مثل یک عروسک پارچهای در حال پرتاب شدن بود، به سرعت برگشتند. شروع کردم به ترس از اینکه دوباره به الگوهای قدیمی بیفتم، ناامنی و اضطراب من دعا کردم، سرزنش کردم، و مقداری دیگر دعا کردم... اما فایده ای نداشت. این بار خداوند از من خواست که درس مهمی بیاموزم.
تلفنم را برداشتم و برای یکی از رهبران عقب نشینی پیامک فرستادم. "جری، من نابینا شده ام." ده دقیقه بعد در دفترش نشسته بودم. وقتی برایش توضیح دادم که چه اتفاقی افتاده بود، او جلوی من را گرفت و گفت: "مارک، تو از ترس شیطان افتادی." من اول از شنیدن این جمله تعجب کردم. یعنی سال هاست که این دشمن فانی را سرزنش کرده ام. من به عنوان پدر و رئیس خانه ام، هنگام حمله به خانواده ام، بر ارواح شیطانی اقتدار دارم. من به معنای واقعی کلمه فرزندانم را دیدهام که در نیمهشب با معده درد روی زمین غلت میخورند تا دو دقیقه بعد پس از برکت آب مقدس و چند نماز که دشمن را سرزنش میکنند، کاملاً خوب میشوند.
اما من اینجا بودم... بله، در واقع متزلزل و ترسیده بودم. با هم نماز خواندیم و من از این ترس توبه کردم. برای روشن شدن، فرشتگان (سقوط شده). هستند قدرتمندتر از ما انسانها - به تنهایی. ولی…
ای فرزندان شما از آن خدا هستید و بر آنها غلبه کرده اید، زیرا آن که در شماست از آن که در دنیاست بزرگتر است. (اول یوحنا 1:4)
آرامش من شروع به بازگشت کرد، اما نه به طور کامل. هنوز چیزی درست نبود. داشتم می رفتم که جری به من گفت: "صلیب داری؟" آره با اشاره به اونی که دور گردنم بود گفتم. او گفت: «شما باید همیشه این را بپوشید. "صلیب همیشه باید جلوتر و پشت سر شما برود." وقتی این را گفت، چیزی در روحم جرقه زد. می دانستم که عیسی دارد با من صحبت می کند…
درس
وقتی دفترش را ترک کردم، صلیبم را گرفتم. حالا باید یه چیز غم انگیز بگم آن مرکز خلوتگاه زیبای کاتولیک که در آن بودیم، مانند بسیاری دیگر، میزبان بسیاری از سمینارها و تمرینهای عصر جدید مانند ریکی و غیره شده است. همانطور که از سالن به سمت اتاقم میرفتم، صلیبم را جلوی خودم گرفتم. و همانطور که من دیدم، مانند سایه ها، ارواح شیطانی شروع به خط زدن در راهرو می کنند. از کنار آنها که گذشتم، در برابر صلیب دور گردنم تعظیم کردند. توان صحبت نداشتم.
وقتی به اتاقم برگشتم روحم آتش گرفته بود. من کاری را انجام دادم که به طور معمول هرگز انجامش نمی دادم و به کسی توصیه نمی کنم آن را انجام دهد. اما خشم مقدسی در من برخاست. صلیب آویزان را گرفتم روی دیوار رفت و به سمت پنجره رفت. کلماتی در من بلند شد که اگر میخواستم نمیتوانستم آنها را متوقف کنم، زیرا احساس کردم قدرت روحالقدس در حال جوشیدن است. صلیب را بالا گرفتم و گفتم: "شیطان، به نام عیسی، من به شما دستور می دهم که به این پنجره بیایید و در برابر این صلیب تعظیم کنید." من آن را تکرار کردم ... و او را "دیدم" که به سرعت آمد و در گوشه ای از پنجره من تعظیم کرد. این بار او خیلی کوچکتر بود. بعد گفتم «هر زانویی خم خواهد شد و هر زبانی اعتراف خواهد کرد که عیسی خداوند است! من به شما دستور می دهم که اعتراف کنید که او پروردگار است!» و در قلبم شنیدم که گفت: "او خداوند است" - تقریباً رقت انگیز. و با آن او را سرزنش کردم و او فرار کرد.
نشستم و هر اثری از ترس کاملا ناپدید شده بود. سپس احساس کردم که خداوند می خواهد صحبت کند - همانطور که او هزاران بار در این خدمت انجام داده است. پس قلمم را برداشتم و این چیزی است که در قلبم جاری شد: «شیطان باید در برابر صلیب من زانو بزند، زیرا آنچه او فکر میکرد پیروزی بود شکست او شد. او باید همیشه در برابر صلیب من زانو بزند زیرا ابزار قدرت من و نماد عشق من است - و عشق هرگز از بین نمی رود. من عشق هستم، و بنابراین، صلیب نماد عشق تثلیث مقدس است که برای جمع آوری بره های گمشده اسرائیل به جهان رفته است.
زیرا من تو را مانند داس می چرخانم تا جمع شوی
اما نور بر قومی در تاریکی.
- دو تیر چوب -
و بدین ترتیب، محکومیت همه را بر این درخت میخکوب کرد.
درخت زندگی، سرچشمه زندگی.
و بدین ترتیب پربارترین درخت از همه شد.
و هر نعمت معنوی
با خون بره
بر ترکه های شما پسر انسان خوابیده است،
برادر همه، خدای خلقت.
که کلیدی است که تمام زنجیرها را باز می کند و حلقه های آنها را می زند،
برای آنها، صلیب محکومیت آنهاست. این جمله آنهاست;
آینه آنهاست که در آن می بینند
بازتاب کامل شورش آنها

زیرا با آن جان برادرانم را فدیه دادم،
بستن افکار

اما آنها چگونه خواهند بود، این بندگان، این بردگان، این فرزندان مریم؟ آنها شمشیر دو لبه کلام خدا را در دهان خواهند داشت و استاندارد خون آلود صلیب بر شانه هایشان. آنها صلیب را در دست راست و تسبیح را در دست چپ خواهند برد. و نامهای مقدس عیسی و مریم بر قلب آنها بود. . لویی د مونتفورت ، ارادت واقعی به مریم, ن. 56,59
همه گناهان ما را آمرزید.
از بین بردن ضمانت علیه ما، با ادعاهای قانونی آن،
که با ما مخالف بود، آن را نیز از میان ما برداشت،
میخ زدن آن به صلیب؛
غارت حکومتها و قدرتها،
او یک نمایش عمومی از آنها ساخت،
هدایت آنها را در پیروزی توسط آن.
(کول 2: 13-15)
از خدمت تمام وقت مارک حمایت کنید:
برای سفر با مارک در La حالا ورد,
بر روی بنر زیر کلیک کنید تا مشترک.
ایمیل شما با کسی به اشتراک گذاشته نمی شود.
هم اکنون در تلگرام کلیک:
مارک و "نشانه های زمان" روزانه را در MeWe دنبال کنید:
نوشته های مارک را اینجا دنبال کنید:
به موارد زیر گوش دهید:
پانویسها و منابع
↑1 | رجوع کنید به یوحنا 8:44 |
---|---|
↑2 | در زمان عقب نشینی من، پدرم گفت که یک گرگ بزرگ در جلوی حیاط محل زندگی او قدم زد. دو روز بعد دوباره آمد. به قول او "دیدن گرگ بسیار غیرعادی است." این من را شگفت زده نمی کند زیرا بخشی از این عقب نشینی شفا را برای "شجره خانواده" ما به ارمغان می آورد. |
↑3 | در واقع، وقتی عیسی این را گفت، من فکر کردم که ممکن است این یک بدعت باشد یا از سر خودم بیرون آمده باشد. بنابراین من آن را در کتاب تعلیم و تربیت جستجو کردم، و مطمئناً، عیسی روده های جهنم را از همه چیز خالی کرد. صالح هنگامی که او پس از مرگش نزد مردگان فرود آمد: به CCC، 633 مراجعه کنید |
↑4 | رجوع کنید به فیل 4: 7 |
↑5 | «به کسی که او را سوراخ کردهاند نگاه خواهند کرد». (یوحنا 19:37) |