یادگیری ارزش یک روح

مارک و لیا در کنسرت با فرزندانشان ، 2006

 

شهادت مارک ادامه دارد ... شما می توانید قسمتهای I - III را اینجا بخوانید: شهادت من.

 

HOST و تهیه کننده نمایش تلویزیونی خودم. یک دفتر اجرایی ، وسیله نقلیه شرکت ، و همکاران عالی این کار عالی بود. 

اما یک روز بعد از ظهر تابستان پشت پنجره دفترم ایستادم و به یک مرتع گاو در حاشیه شهر مشرف شدم و احساس بی قراری کردم. موسیقی در قلب روح من بود من نوه یک کلاهبردار بیگ باند بودم. گرامپا می توانست مانند تجارت هیچ کس آواز و شیپوری بنوازد. وقتی شش سالم بود ، او سازدهنی به من داد. وقتی نه ساله بودم ، اولین لحنم را نوشتم. در پانزده سالگی ، آهنگی را نوشتم که با خواهرم می خواندم و پس از مرگ او در یک تصادف رانندگی چهار سال بعد ، به تصنیف "او" تبدیل شد (گوش کنید خیلی نزدیک قلب من در زیر) و البته ، در طول سالهای زندگی ام با یک صدا، ده ها ترانه را که برای ضبط آنها خارش داشتم ، جمع کرده بودم. 

بنابراین وقتی برای انجام یک کنسرت دعوت شدم ، نمی توانستم مقاومت کنم. با خودم گفتم: "من فقط بیشتر آهنگهای عاشقانه ام را می خوانم." همسرم تور کوچکی را رزرو کرد و من بیرون رفتم. 

 

راه های من راه های شما نیست

در اولین شب که ترانه هایم را می خواندم ، ناگهان از اعماق درون ، "کلمه ای" بر قلبم سوخت. انگار من بود تا بگویم آنچه در روح من تکان دهنده بود. و همینطور کردم. پس از آن ، من بی سر و صدا از پروردگار عذرخواهی کردم. "آه ، متاسفم عیسی. من گفتم هرگز دیگر وزارت نمی کنم مگر اینکه از من بخواهی. اجازه نمی دهم دوباره این اتفاق بیفتد! " اما بعد از کنسرت ، یک خانم پیش من آمدند و گفتند: "از موسیقی شما متشکرم. ولی آنچه شما گفتید خیلی عمیق با من صحبت کرد. " 

"اوه خوب ، این خوب است خوشحالم ... »من پاسخ دادم. اما با این وجود تصمیم گرفتم که به موسیقی پایبند باشم. 

می گویم از او نام نخواهم برد ، دیگر به نام او صحبت نمی کنم. اما بعد انگار آتشی در قلبم می سوزد و در استخوان هایم محبوس شده است. من با خستگی خسته می شوم ، نمی توانم! (ارمیا 20: 9)

دو شب آینده ، دقیقاً همان مورد دوباره پخش شد. و یک بار دیگر ، مردم پس از آن به من آمدند و گفتند که این کلمه گفتاری است که بیشتر به آنها خدمت می کند. 

من کمی گیج و حتی بی قرارتر به خانه برگشتم و به کارم برگشتم. من تعجب کردم: "چه مشکلی برای من وجود دارد؟" "شما کار فوق العاده ای پیدا کرده اید." اما موسیقی در جان من سوخت ... و کلام خدا نیز همین کار را کرد.

چند ماه بعد ، اخبار غیر منتظره به میز من فیلتر شد. همکار من گفت: "آنها نمایش را قطع می کنند." "چی؟! رتبه های ما در حال بالا رفتن است! " رئیس من آن را با یک توضیح کاملاً خوب تأیید کرد. در پشت ذهنم ، فکر می کردم که آیا این مسئله به دلیل نامه ای نیست که به سردبیر روزنامه محلی که چند هفته قبل برای آن فرستاده بودم ، رسیده است؟ در آن ، من سال کردم که چرا رسانه های خبری مشتاق انتشار تصاویر جنگ یا خم کن های گلگیر هستند ... اما پس از آن از عکس هایی که داستان واقعی سقط جنین را بیان می کردند ، اجتناب کردم. بازگشت نیرومند از همکاران سخت بود. رئیس اخبار ، یک کاتولیک تمرین ، مرا سرزنش کرد. و حالا دیگر بیکار شده بودم. 

ناگهان خودم را پیدا کردم که کاری ندارم اما موسیقی من من به همسرم گفتم: "خوب ، تقریباً به اندازه حقوق ماهانه من از آن کنسرت ها درآمد کسب کردیم. شاید بتوانیم آن را عملی کنیم. " اما با خودم خندیدم. خدمت تمام وقت در کلیسای کاتولیک با پنج بچه (اکنون هشت فرزند داریم) ؟؟ ما گرسنه می مانیم! 

با این اوصاف ، من و همسرم به یک شهر کوچک نقل مکان کردیم. من یک استودیو در خانه ساختم و ضبط دومم را شروع کردم. در شبی که آلبوم را بعد از یک سال به پایان رساندیم ، در اولین تور کنسرت خانوادگی خود حرکت کردیم (در پایان هر شب ، فرزندانمان می آمدند و آخرین آهنگ را با ما می خواندند). و مانند قبل ، خداوند همچنان سخنان خود را بر قلب من نهاد سوخته تا اینکه با آنها صحبت کردم سپس من شروع به درک کردم. وزارت چیزی نیست که من باید بدهم بلکه چیزی است که خدا می خواهد بدهد. این چیزی نیست که من باید بگویم ، اما آنچه خداوند می گوید. از طرف من ، من باید کم کنم تا او افزایش یابد. من یک مدیر معنوی پیدا کردم [1]پدر رابرت "باب" جانسون از خانه مدونا و تحت هدایت او ، یک وزارتخانه تمام وقت با احتیاط و تا حدودی وحشتناک آغاز شد.

سرانجام ما یک اتومبیل بزرگ اتومبیل خریداری کردیم و با فرزندانمان شروع به گشت و گذار در کانادا و ایالات متحده کردیم که با مشیت خدا و هر موسیقی که می توانستیم بفروشیم. اما خدا تواضع كردن من را انجام نداد. او تازه شروع کرده بود. 

 

ارزش یک روح

همسرم تور کنسرت خود را در ساسکاچوان کانادا رزرو کرده بود. بچه ها اکنون در حال تدریس در خانه بودند ، همسرم مشغول طراحی وب سایت و جلد آلبوم جدید ما بود و بنابراین من تنها می رفتم. در حال حاضر ، ما ضبط سی دی تسبیح من را آغاز کرده بودیم. ما ساعت های طولانی کار می کردیم که بعضی اوقات فقط 4-5 ساعت وقت می گرفتیم هر شب بخواب ما خسته شده بودیم و دلسردی از خدمت در کلیسای کاتولیک را احساس می کردیم: جمعیت کم ، تبلیغات ضعیف و بی علاقگی زیاد.

شب اول تورهای شش کنسرت من جمعیت کمی دیگر بود. شروع کردم به غر زدن. "پروردگارا ، من چگونه می خواهم به فرزندانم غذا بدهم؟ علاوه بر این ، اگر من را به وزیر کردن مردم دعوت کرده اید ، آنها کجا هستند؟ "

کنسرت بعدی ، بیست و پنج نفر بیرون آمدند. شب بعد دوازده. در ششمین کنسرت ، من آماده بودم که حوله را بریزم. پس از معرفی توسط میزبان ، به داخل حرم رفتم و نگاهی به جمع کوچک انداختم. دریایی از سرهای سفید بود. قسم می خورم که آنها بخش سالمندان را خالی کرده بودند. و دوباره شروع کردم به غر زدن ، "پروردگار ، شرط می بندم که آنها حتی نمی توانند صدای من را بشنوند. و سی دی هایم را بخرم؟ آنها احتمالاً صاحب بازیکنان 8 آهنگ هستند. " 

در بیرون ، دلپذیر و صمیمی بودم. اما از درون ناامید شدم و هزینه کردم. من به جای ماندن در آن شب در اتاق خواب خالی (کشیش خارج از شهر بود) ، وسایلم را بستم و پنج ساعت رانندگی به خانه را زیر ستاره ها شروع کردم. چه زمانی دو مایل از آن شهر فاصله نداشتم ناگهان حضور عیسی را در صندلی کنار خود احساس کردم. آنقدر شدید بود که می توانستم حالت او را "احساس" کنم و عملاً او را ببینم. او در حالی که این کلمات را در قلب من می گفت به سمت من متمایل بود:

مارک ، هرگز ارزش یک روح را دست کم نگیرید. 

و بعد یادم آمد. یک خانم در آنجا بود (که کمتر از 80 سال داشت) که بعد از آن نزد من آمد. او به شدت تحت تأثیر قرار گرفت و از من سال کرد. من مرتب وسایلم را جمع می کردم ، اما مودبانه جواب می دادم بدون اینکه وقتم را کاملاً صرف فقط به وقت خود کنم گوش دادن به او. و سپس خداوند دوباره صحبت کرد:

هرگز ارزش یک روح را دست کم نگیرید. 

من کل سفر به خانه گریه کردم. از آن لحظه به بعد ، در برابر شمردن جمعیت یا قضاوت در برابر چهره ها مقاومت کردم. در حقیقت ، وقتی امروز در حوادث حاضر می شوم و جمعیت بسیار کمی را می بینم ، از درون خوشحال می شوم زیرا می دانم که آنجا وجود دارد یک روح آنجا که عیسی می خواهد لمس کند. چند نفر که خدا می خواهد با آنها صحبت کند ، چگونه می خواهد صحبت کند ... این کار من نیست. او مرا صداقت نکرده است اما موفق باشم. این در مورد من ، یا ساختن وزارتخانه ، حق رای دادن یا شهرت نیست. این در مورد روح است. 

و سپس یک روز در خانه ، در حالی که آهنگی را روی پیانو می نواخت ، خداوند تصمیم گرفت که وقت آن فرا رسیده است که شبکه ها را بیشتر بچرخانیم ...

ادامه دارد ...

 

 

شما نور پروردگار را به دنیا می آورید تا جای تاریکی را بگیرد.  —HL

شما در این سال ها برای من قطب نما بودید. در میان آن روزهایی که ادعا می کنند خدا را می شنوند ، بیش از دیگران به صدای تو اعتماد کرده ام. این مرا در مسیر باریک ، در کلیسا نگه می دارد ، و با ماری به سمت عیسی قدم می گذارم. این به من امید و آرامش در طوفان می دهد. -LL

وزارت شما برای من بسیار معنی دارد. بعضی اوقات فکر می کنم که باید این نوشته ها را چاپ کنم تا همیشه آنها را داشته باشم.
من واقعاً معتقدم که وزارت شما روح من را نجات می دهد ...
- ای

... شما در زندگی من منبع دائمی کلام خدا بوده اید. زندگی نماز من در حال حاضر بسیار زنده است و بارها و بارها نوشته های شما آنچه خدا با قلب من صحبت می کند را انعکاس می دهد. - JD

 

ما در این هفته به جمع آوری کمکهای مالی برای وزارت خود ادامه می دهیم.
از همه کسانی که پاسخ داده اند متشکرم
با دعاها و نذورات خود. 

 

برای سفر با مارک در La حالا ورد,
بر روی بنر زیر کلیک کنید تا مشترک.
ایمیل شما با کسی به اشتراک گذاشته نمی شود.

 

چاپ دوستانه، PDF و ایمیل

پانویسها و منابع

پانویسها و منابع
1 پدر رابرت "باب" جانسون از خانه مدونا
نوشته شده در صفحه اصلی, شهادت من.