IT در سال 2009 بود که من و همسرم به همراه هشت فرزندمان به کشور مهاجرت کردیم. با احساساتی متفاوت از شهر کوچکی که در آن زندگی میکردیم بیرون آمدم... اما به نظر میرسید که خدا ما را هدایت میکند. ما یک مزرعه دورافتاده را در وسط ساسکاچوان، کانادا پیدا کردیم که در بین زمینهای بیدرخت وسیعی قرار داشت که فقط از طریق جادههای خاکی قابل دسترسی بود. واقعاً ما نمیتوانستیم چیز دیگری بپردازیم. شهر مجاور حدود 60 نفر جمعیت داشت. خیابان اصلی مجموعه ای از ساختمان های عمدتاً خالی و فرسوده بود. مدرسه خالی و متروکه بود. بانک کوچک، اداره پست و خواربارفروشی پس از ورود ما به سرعت بسته شد و هیچ دری به جز کلیسای کاتولیک باز نشد. این یک پناهگاه دوست داشتنی از معماری کلاسیک بود - به طرز عجیبی برای چنین جامعه کوچکی بزرگ است. اما عکسهای قدیمی نشان میدهد که در دهه 1950، زمانی که خانوادههای بزرگ و مزارع کوچک وجود داشت، آن پر از اجتماع بود. اما اکنون، تنها 15-20 نفر در مراسم عبادت یکشنبه حضور داشتند. عملاً هیچ جامعه مسیحی وجود نداشت که بتوان از آن صحبت کرد، مگر تعداد انگشت شماری از سالمندان مؤمن. نزدیکترین شهر تقریبا دو ساعت راه بود. ما بدون دوست، خانواده و حتی زیبایی طبیعتی بودیم که در اطراف دریاچه ها و جنگل ها با آن بزرگ شدم. من متوجه نشدم که ما تازه به "کویر" نقل مکان کرده ایم…ادامه مطلب