پروانه آبی

 

مناظره اخیر من با چند ملحد الهام بخش این داستان بود ... پروانه آبی نماد حضور خدا است. 

 

HE در لبه استخر دایره ای سیمان در وسط پارک نشسته بود ، و یک چشمه در مرکز آن در حال شستشو بود. دستهای حجامتش را جلوی چشمانش بالا آوردند. پیتر به شکلی ریز نگاه کرد که گویی به چهره اولین عشقش نگاه می کند. در داخل او گنجی را در دست داشت: الف پروانه آبی. 

"آنجا چه داری؟" پسر دیگری را نشانه گرفت. گرچه جرد بسیار بزرگتر به نظر می رسید. چشمان او نوعی نگاه مضطرب و ناآرام داشت که به طور معمول فقط در بزرگسالان می بینید. اما سخنان او حداقل در ابتدا به اندازه کافی مودبانه به نظر می رسید.

پیتر پاسخ داد: "یک پروانه آبی". 

"نه شما نمی کنید!" جارد شلیک کرد و صورتش را به هم ریخت. "پس بگذار ببینم."

پیتر پاسخ داد: "واقعاً نمی توانم." 

"بله ، درست است. شما چیزی به جز هوای رقیق در دستان تو ، "جارد با تمسخر گفت. "در اینجا هیچ پروانه آبی وجود ندارد." پیتر برای اولین بار با ترکیبی از کنجکاوی و دلسوزی در چشمانش نگاه کرد. او پاسخ داد: "خوب" ، گویی که می گوید "هرچه باشد".

"چنین چیزی وجود ندارد!" جارد به طور جزمی تکرار کرد. اما پیتر نگاهی به بالا انداخت ، لبخندی زد و به آرامی پاسخ داد. "خوب ، حدس می زنم اشتباه کردی." 

جارد دستش را دراز کرد ، روی بازوهای پیتر لرزید و چشمش را در مقابل بازوی کوچک دستان حجامت پیتر چسباند. با تنظیم چند صورت ، سریع پلک زدن ، در سکوت برخاست و صورتش به جستجوی کلمات پرداخت. "این یک پروانه نیست."

"پس آن چیست؟" پیتر با خونسردی پرسید.

"آرزو فکر." جارد نگاهی به اطراف پارک انداخت و سعی کرد وانمود کند که بی علاقه است. "هرچه باشد ، این یک پروانه نیست. تلاش خوبی بود."

پیتر سرش را تکان داد. با نگاهی سرتاسر حوض ، ماریان را دید که کنار لبه نشسته است. وی با سر تکان دادن به سمت او گفت: "او نیز یکی را گرفت." جارد به طور نامتناسبی با صدای بلند خندید و توجه چندین تماشاچی را به خود جلب کرد. "من تمام تابستان در این پارک بوده ام و نه تنها یک پروانه آبی ندیده ام بلکه هیچ شبکه ای نمی بینم. تو و او چگونه آنها را گرفتی ، پیتر؟ به من نگو ​​... تو از آنها خواستی که به شما مراجعه کنند؟ " 

جارد به او فرصت نداد تا پاسخ دهد. او به طاقچه برکه رفت و با لگنی که بیش از اعتماد به نفس خیانت می کرد ، به سمت ماریان قدم زد. او خواست: "بیایید پروانه ات را ببینیم." 

ماریان نگاه کرد و در حالی که نور خورشید را در چارچوب چهره تاریک جارد قرار داده بود ، نگاه کرد. "در اینجا ،" گفت ، در حالی که یک ورق کاغذ را که روی آن رنگ آمیزی کرده بود ، بالا برد.

"ها!" جارد را به سخره گرفت. "پیتر به تو گفت گرفتار یکی حدس می زنم او تفاوت بین واقعی بودن و نقاشی را نمی داند. " ماریان کمی گیج به نظر می رسید. "نه ... من یکی داشتم ، اما ... الان نه. این همان چیزی است که به نظر می رسید ، "او در حالی که ادامه داشت نقاشی خود را به سمت خود نگه داشت گفت."

"این احمقانه است. انتظار داری من این را باور کنم؟ " جارد یک تابش خیره کننده را هدف قرار داد تا تحریک کند. برای لحظه ای ، ماریان احساس کرد عصبانیت در درون او بلند شد. جارد نکرد داشته باشد او را باور کند ، اما نه او مجبور بود ... احمق باشد. با نفس کشیدن قابل توجه ، او عکس خود را به تکه مقوا بر روی تاقچه پایین آورد و به رنگ آمیزی آرام و با احتیاط ادامه داد و مطمئن شد که همه جزئیات درست است. لحظه ای خجالت کشید که به جای او زمین مرتفع را گرفته بود ، جارد چرخید و در حالی که ویسک را دور می زد حتماً به گوشه ای از نقاشی او پا می گذارد. 

ماریان وقتی خم شد ، لبش را گاز گرفت و خاک کاغذ را پاک کرد و به پایین به پروانه اش نگاه کرد. پوزخند کوچکی از صورتش عبور کرد. مهم نبود نظر جارد. حتی اگر پروانه از بین رفته باشد - فعلا - او بود آن را دیده ، احساس کرده و آن را در دستان خود گرفته است. اکنون برای او به همان اندازه واقعی بود. اینکه بگوییم چنین نبود خیانت به واقعیتی مطمئن تر از دنیای دقیق ساخت جارد با دیوارهای بلند و نازک کاغذی و درهای آهنی است. 

جارد در حالی که خودش را روی سیمان کنار پیتر فرو می برد ، عمدا بدنش را مقابل او می کوبد ، اظهار کرد: "در این قسمت ها چیزی به نام یک پروانه آبی وجود ندارد ، مهم نیست که شما چه می گویید." این بار پیتر بود که پوزخندی زد. او با ملایمت شگفت آور به جارد نگاه کرد ، بی سر و صدا گفت: "آنها نمی آیند تا تو دست باز کنی" اما جارد او را قطع کرد. 

"من اثبات می خواهم - اثبات وجود این پروانه ها ، احمق."

پیتر او را نادیده گرفت. "تنها راه برای گرفتن یك ، جارد ، این نیست كه با توری یا ابزار دنبالش بروی ، بلكه دستهایت را باز كن و منتظر بمانی. این اتفاق خواهد افتاد ... نه به همان شکلی که انتظار دارید یا حتی وقتی که بخواهید. اما آن خواهد آمد. من و ماریان اینگونه گرفتیم. "

صورت جارد به یک انزجار عمیق خیانت می کرد ، گویی همه حساسیت هایش یک باره مورد حمله قرار گرفت. بدون گفتن کلمه ای ، کنار استخر به زانوانش افتاد ، دستانش را باز کرد و بی حرکت نشست. چند لحظه سکوت ناخوشایند گذشت. سپس جارد آرام و با صدای غریب زیر نفس خود غر زد: "من منتظر هستم ...". او چهره خود را تغییر داد ، گویی با احساسات متقلبانه "فقط فکر" حتی گرفتن یک "پروانه آبی محبوب".

جارد با تمسخر گفت: "اوه ، اوه ... احساس می کنم ... دارد می آید."

در آن لحظه ، او از گوشه چشم خود شکل پسر جوان دیگری را که در لبه حوض در آن طرف دیگر نشسته بود ، گرفت و دستانش نیز کشیده بود. جارد عقب افتاده استعفا داد ، و سر خود را روی دست خود قرار داد ، با انزجار خیره شد.

پسر کوچک به نظر می رسید که چشمانش بسته است و لب هایش کمی حرکت می کنند. سرش را تکان داد ، جارد برخاست و خم شد تا کفش خود را ببندد و سپس بی سر و صدا به سمت پسر بچه ای که بی حرکت مانده بود رفت.

جارد در حالی که نگاهی رقت انگیز به او انداخت ، گفت: "تو قرار است تمام روز آنجا باشی." "متعجب؟" پسر گفت: جارد بیش از تلفظ کلمات خود ، تکرار کرد: "شما قصد رفتن به آنجا را داریدمن روز هستم. " 

"اوه ... چرا؟"

"زیرا-هیچ پروانه ای آبی وجود ندارد." 

پسر به عقب خیره شد. 

"چون-هیچ پروانه ای-آبی وجود ندارد"، جارد این بار بلندتر تکرار کرد. 

پسر آرام گفت: "من مال خودم را رها کردم" 

"اوه واقعا؟" جارد گفت ، کنایه از صدا می چکید. 

"من نیازی به ادامه نگه داشتن آن ندارم. من آن را دیده ام برگزارش کن آن را لمس کرد. اما من همچنین باید چیزهای دیگر را ببینم ، نگه دارم و لمس کنم. مخصوصاً مامان من او اخیراً واقعاً غمگین شده است ... "او گفت ، صدای او از بین می رود.

"بفرمایید." ماریان کنار آنها ایستاده بود و دست درازش عکس او را به سمت پسر کوچک گرفته بود. "من امیدوارم که مادر شما آن را دوست داشته باشد. به او بگویید پروانه زیباست و باید منتظر یکی بماند. "

با این اوصاف ، جارد فریاد شکنجه ای را آزاد کرد در حالی که ابتدا به پاهای حوضچه پرید ، به این امید که نقشه ماریان را پاشیده کند - اما او به موقع جلوی آن را گرفت. "همه شما دیوانه هستید!" هنگامی که از حوضچه عبور می کرد پارس کرد و از کنار آن پرید و با دوچرخه خود با سرعت دور شد.

ماریان و دو پسر با لبخندی آگاهانه به هم نگاه کوتاهی داشتند و بدون گفتن کلمه ای از هم جدا شدند.

 

آنچه شنیده ایم ، که با چشمان خود دیده ایم ، که به آن نگاه کرده ایم و با دستان آن را لمس کرده ایم ... این زندگی به ما آشکار شد ، و ما آن را دیدیم ، و به آن شهادت می دهیم ... آنچه دیده و شنیده ایم ما همچنین به شما اعلام می کنیم ، تا بتوانید با ما معاشرت داشته باشید ... ما این را به شما می گوییم تا شادی ما کامل شود. 

1 جان 1: 1-4

 

 

... او توسط کسانی یافت می شود که او را آزمایش نمی کنند ،
و خود را به کسانی نشان می دهد که به او ایمان ندارند.

حکمت سلیمان 1: 2

  

 

تو دوست داری

 

برای سفر با مارک در La حالا ورد,
بر روی بنر زیر کلیک کنید تا مشترک.
ایمیل شما با کسی به اشتراک گذاشته نمی شود.

  

 

چاپ دوستانه، PDF و ایمیل
نوشته شده در صفحه اصلی, ایمان و اخلاق, همه.