آخرین موزه

 

یک داستان کوتاه
by
مارک مالت

 

(اولین بار در تاریخ 21 فوریه 2018 منتشر شد.)

 

2088 م... پنجاه و پنج سال پس از طوفان بزرگ.

 

HE نفس عمیقی کشید وقتی به سقف فلزی پیچیده و دوده ای پوشیده شده از دوده آخرین موزه خیره شد - که به این نام نامگذاری شده است ، زیرا اینگونه بود. چشمانش را به محکم بستن ، سیل خاطرات غاری را در ذهنش شکافته بود که مدتهاست مهر شده بود - اولین باری که او هرگز شاهد اثرات هسته ای بود - خاکستر آتشفشان ها ... هوای خفقان آور ... ابرهای سیاه برجسته آسمان مانند خوشه های متراکم انگور ، ماهها خورشید را مسدود می کند ...

"گرامپا؟"

صدای ظریفش او را از احساس تاریکی طاقت فرسایی که مدتها احساس نکرده بود ، جدا کرد. او از پایین به صورت روشن و جذاب او پر از عطوفت و عشق نگاه کرد که بلافاصله از چاه قلبش اشک ریخت.

او گفت ، "آه ، تسا ،" لقب خود را برای ترزه جوان است. پانزده ساله ، او مانند دختر بسیار خودش بود. صورت او را در دستانش گرفت و از طریق چشمان آبکی از ورطه بی پایان به ظاهر خوبی که از او می جوشید ، نوشید.

"معصومیت تو ، کودک. شما هیچ ایده ای ندارید ... "

تسا می دانست این روز احساسی برای مردی است که او را "گرامپا" نامید. پدربزرگ واقعی او در جنگ سوم کشته شده بود و بنابراین ، توماس هاردون که اکنون در اواسط دهه نود سالگی است ، این نقش را بر عهده گرفت.

توماس آنچه را که به آن معروف شد زندگی کرده بود طوفان بزرگ، یک دوره کوتاه حدود 2000 سال پس از تولد مسیحیت که به اوج خود رسید "تیاو آخرین تقابل بین کلیسا و ضد کلیسا ، انجیل و ضد انجیل ، بین مسیح و دجال است. " [1]کنگره مسیحی برای جشن دویست سالگی امضای اعلامیه استقلال ، فیلادلفیا ، پنسیلوانیا ، 1976 ؛ رجوع کنید به کاتولیک آنلاین (تأیید شده توسط شماس کیت فورنیر که در آن حضور داشت

گرامپا یک بار گفت: "این همان چیزی است که جان پل بزرگ آن را نامید."

بازماندگان اعتقاد داشتند که آنها اکنون در آن دوره از صلح پیش بینی شده در فصل 20 مکاشفه ، که با نماد نمادین "هزار سال" مشخص شده است ، زندگی می کنند.[2]"اکنون ... ما می فهمیم که یک دوره هزار ساله به زبان نمادین نشان داده شده است." (سنت جاستین شهید ، گفتگو با تریفو، چ 81 ، پدران کلیسا، میراث مسیحی) سنت توماس آکوئیناس توضیح داد: "همانطور که آگوستین می گوید ، آخرین عصر جهان مربوط به آخرین مرحله زندگی یک مرد است ، که مانند سایر مراحل برای یک سال ثابت دوام ندارد ، اما گاهی اوقات ادامه دارد تا زمانی که دیگران با هم و حتی طولانی تر. از این رو نمی توان آخرین سن جهان را تعداد معینی از سالها یا نسل ها اختصاص داد. " (بحث و گفتگو، جلد II De Potentia ، Q. 5 ، n.5؛ www.dhspriory.org)  پس از سقوط "یك تاریك" (همانطور كه ​​گرامپا او را صدا كرد) و پاك كردن زمین از "یاغیان" ، یك بازمانده از بازماندگان شروع به بازسازی جهانی "بسیار ساده" كردند. تسا دومین نسلی بود که در این عصر صلح متولد شد. از نظر او کابوس هایی که پدرانش تحمل کردند و دنیایی که توصیف کردند تقریباً غیرممکن به نظر می رسید.

به همین دلیل گرامپا او را به این موزه در موزه ای که روزگاری به نام وینی پگ کانادا معروف بود ، آورد. این ساختمان تاریک و مارپیچ در یک زمان موزه حقوق بشر کانادا بود. اما همانطور که گرامپا گفت ، "حقوق به احکام اعدام تبدیل شدند." در اولین سال پس از تطهیر عظیم زمین ، او ایده این موزه را برای نسل های بعدی الهام گرفته بود یاد آوردن.

"اینجا احساس عجیبی پیدا می کنم ، گرامپا."

از دور ، موزه مانند نقاشی های "برج بابل" کتاب مقدس به نظر می رسید ، ساختاری که قدیمی ها از روی استکبار برای رسیدن به "آسمانها" ساخته بودند ، از این رو قضاوت خدا را برانگیخت. توماس یادآوری کرد ، سازمان ملل نیز به آن برج بدنام شباهت داشت.

این بنا به چند دلیل انتخاب شده است. اول ، این یکی از معدود سازه های بزرگی بود که هنوز سالم مانده است. بیشتر ایالات متحده سابق در جنوب نابود شده و غیرقابل سکونت بود. "قدیمی وینیپگ" ، همانطور که اکنون نامیده می شد ، شاهراه جدیدی برای زائرانی بود که از مقدسات (پناهگاه هایی که خداوند در هنگام تصفیه از بقایای خود محافظت می کرد). آب و هوا در اینجا نسبت به کودکی گرامپا بسیار ملایم تر بود. او اغلب می گفت: "این سردترین مکان در کانادا بود." اما بعد از زلزله بزرگ که محور زمین را کج کرد ،[3]قس فاطمه ، و لرزش بزرگ قدیمی وینیپگ اکنون به خط استوا نزدیکتر شده بود و چمنزارهای روزگاری شدید منطقه با شاخ و برگهای سرسبز شروع به پر شدن می کردند.

دوم ، سایت برای بیان بیانیه انتخاب شده است. بشریت آمده بود تا "حقوقی" را جایگزین دستورات خدا کند که ، چون اساس خود را در قانون طبیعی و مطلق اخلاقی از دست داده اند ، نظمی خودسرانه ایجاد کرده است که همه چیز را تحمل می کند اما به کسی احترام نمی گذارد. به نظر مناسب بود که این مکان مقدس را به یک مکان زیارتی تبدیل کنید که میوه های "حقوق" را به نسل های آینده یادآوری کند چه زمانی unhinged از دستور الهی.

"گرامپا ، ما مجبور نیستیم وارد شویم."

"بله ، بله ما می کنیم ، تسا. شما و فرزندانتان و فرزندانتان باید به یاد داشته باشید که وقتی از دستورات خدا روی می آوریم چه اتفاقی می افتد. همانطور که قوانین طبیعت در صورت عدم پیروی عواقبی به همراه دارند ، قوانین اراده الهی نیز همین نتیجه را دارند. "

در واقع ، توماس اغلب در مورد a سوم دلیل شوم تر ایجاد آخرین موزه. زیرا در فصل 20 کتاب مکاشفه ، در ادامه صحبت از آنچه اتفاق می افتد است بعد از دوره صلح

با پایان هزار سال ، شیطان از زندان آزاد می شود. او بیرون خواهد رفت تا ملتهای چهار گوشه زمین ، Gog و Magog را فریب دهد ، تا آنها را برای جنگ جمع کند ... (Rev 20: 7-8)

چگونه انسان ها می توانند درس های گذشته را فراموش کنند و یاغی شوند هنوز دوباره علیه خدا منبع بحث در میان بسیاری از بازماندگان بود. آفت ، شر و سماتی که روزگاری در هوا آویزان بودند و روح را تحت فشار قرار می دادند ، از بین رفته بودند. تقریباً همه ، در یک درجه یا درجه دیگر ، اکنون مورد تأمل بودند. "هدیه" (همانطور که گفته شد) زندگی در اراده الهی چنان روح ها را متحول کرده بود که بسیاری احساس می کردند از قبل در بهشت ​​هستند ، انگار با نخ نگه داشته شده اند و به گوشت آنها متصل شده اند.

و این قداست جدید و الهی مانند سقوط یک رودخانه بزرگ به نظم زمانی سرازیر شد. خود طبیعت ، زمانی که از زیر بار شر ناله می کرد ، در جاهایی احیا شده بود. خاک در سرزمین های قابل سکونت دوباره سرسبز شده بود. آبها کاملاً شفاف بودند. درختان از میوه می ترکیدند و دانه ها به ارتفاع چهار فوت با سر تقریباً دو برابر بیشتر از زمان او رسید. و دیگر "جدایی کلیسا و دولت" مصنوعی وجود نداشت. رهبری مقدس بودند. آرامش برقرار بود ... معتبر صلح روح مسیح همه چیز را غوطه ور می کرد. او در قوم خود سلطنت می کرد ، و آنها در او سلطنت می کردند. پیشگویی پاپ به ثمر رسیده بود:

"و آنها صدای من را خواهند شنید ، و یک چوپان و یک چوپان وجود دارد." باشد که خداوند ... به زودی پیشگویی خود را برای تحقق بخشیدن به این چشم انداز دلسوزانه آینده به یک واقعیت کنونی تحقق بخشید ... این وظیفه خداست که این ساعت مبارک را به وجود آورد و آن را برای همه معلوم سازد ... وقتی فرا رسید ، یک ساعت تشریفات خواهد بود ، عظیمی که عواقب آن نه تنها برای ترمیم پادشاهی مسیح ، بلکه برای آرام شدن ... جهان ما با جدیت بیشتر دعا می کنیم و از دیگران نیز می خواهیم که برای این آرامش مطلوب جامعه دعا کنند. -POPE PIUS XI ، Ubi Arcani dei Consilioi "در مورد صلح مسیح در پادشاهی او" ، 23 دسامبر 1922

بله ، آرامش رسیده بود. اما چگونه بشریت می تواند دوباره به خدا پشت کند؟ برای کسانی که این سال را می پرسیدند ، توماس اغلب فقط با دو کلمه پاسخ می داد - و یک غم و اندوه که به تنهایی زیاد بود:

"اراده آزاد."

و سپس انجیل متی را نقل می کرد:

این انجیل پادشاهی در تمام جهان موعظه خواهد شد تا شهادت همه ملت ها باشد و سپس آیا باید پایان یابد (متی 24:14)

به هر حال ، برج بابل چند صد سال ساخته شد بعد از اولین تصفیه زمین توسط طوفان ، و حتی در حالی که نوح بود هنوز زنده. بله ، آنها هم فراموش کردند.

 

یادآوری

ورودی تاریک موزه خیلی زود به یک اتاق باز منجر شد که به آرامی با چند چراغ مصنوعی روشن شده بود.

"وای، چراغ ، گرامپا. "

یک کیوریتور تنها به آنها نزدیک شد ، زنی مسن در اواخر دهه هفتاد. وی توضیح داد که به لطف یک برقکار سابق که در زمان خود با سیستم آشنا بود ، تعدادی از لامپ های خورشیدی هنوز کار می کنند. همانطور که تسا به دیوارهای به سختی روشن نگاه می کرد ، می توانست عکس های بزرگی از چهره های مردان ، زنان و کودکان را از نژادها و رنگ های مختلف تهیه کند. به جز تصاویر نزدیک به سقف ، بیشتر آنها آسیب دیده ، لگد زده اند یا با اسپری رنگ شده اند. متصدی موزه ، با مشاهده کنجکاوی دختر ، تزریق کرد:

وی افزود: "آنها مانند بسیاری از ساختمانهایی كه از زلزله جان سالم به در بردند نمی از آنارشیست ها زنده بمانید. "

"آنارشیست چیست؟" تسا پرسید.

او دختری کنجکاو ، شوخ و باهوش بود. او چند كتاب باقیمانده در محراب مقدس را خواند و مطالعه كرد و س questionsالات زیادی را مطرح كرد ، بیشتر اوقات وقتی كه بزرگان از اصطلاحاتی استفاده می كردند كه از مد خارج شده بودند. بار دیگر ، توماس خود را در حال مطالعه چهره و بی گناهی او یافت. خوشا به حال پاک دلان. آه ، چگونه پختگی او پانزده ساله زمان خود را کوتوله کرد - زنان و مردان جوان که با تاریخ تجدید نظرطلبانه شسته شده بودند ، و توسط سیل مداوم تبلیغات ، رسانه های نفسانی ، مصرف گرایی و آموزش بی معنا مبهوت و مبهم شده بودند. با خود فکر کرد: "خدا" ، آنها آنها را به حیوانات تبدیل کردند تا کمی بیشتر از کم اشتها دنبال کنند. " او یادآوری کرد که چقدر افراد دارای اضافه وزن و ظاهر بیمارگونه بودند ، تقریباً با هر چیزی که می خوردند ، می نوشیدند و نفس می کشند مسموم می شوند.

اما تسا ... او عملاً با آن می درخشید زندگی.

متصدی پاسخ داد: "یک آنارشیست ،" ... یا بهتر بگوییم ، بود اساساً کسی که اقتدار را رد کند ، خواه از نظر دولت یا حتی کلیسا باشد - و برای سرنگونی آنها تلاش کند. آنها انقلابی بودند - حداقل فکر می کردند اینها هستند. مردان و زنان جوانی که هیچ چشمانی در آنها روشن نیست و به هیچ کس و هیچ چیز احترام نمی گذارند. خشن ، آنها بسیار خشن بودند ... "او نگاه آگاهانه ای را با توماس عوض کرد.

"خیال خود را راحت کنید. حمل چراغ برای شما مفید خواهد بود. ”او با اشاره به چهار فانوس روشن نشده که روی یک میز کوچک نشسته بودند ، گفت: توماس درب کوچک شیشه ای یکی از آنها را به عنوان سرپرست باز کرد یک شمع نزدیک را گرفت ، و سپس فتیله را درون فانوس روشن کرد.

توماس که کمی در برابر زن خم شد گفت: "متشکرم." وی با اشاره به لهجه او ، پرسید: "آیا شما آمریکایی هستید؟"

او پاسخ داد: "من بودم." "و شما؟"

"نه" حوصله حرف زدن از خودش را نداشت. "برکت شما ، و دوباره متشکرم." سرش را تکون داد و با دست به اولین نمایشگاه اشاره کرد ، یکی از چندین نمایشگاه دیواره خارجی اتاق بزرگ و باز.

این موزه از دوران کودکی توماس با نمایشگرهای تعاملی و قطعات متحرک نبود. دیگر نه. اینجا هیچ ادعایی وجود نداشت. فقط یک پیام ساده

آنها به سمت اولین نمایشگر رفتند. این یک پلاک چوبی ساده بود که دو طرف شمع شمع آن دو طرف بود. اسکریپت به طور دقیق در دانه های آن سوزانده شد. توماس به جلو خم شد و چراغ چراغ را نزدیکتر نگه داشت.

"عزیزم می توانی آن را بخوانی؟"

تسا این کلمات را آرام و با دعا گفت:

چشم خداوند به سوی صالحان معطوف است
و گوشهایش به سمت گریه آنها است.
چهره خداوند در برابر شرور است
تا حافظه آنها را از زمین پاک کند.

(مزمور 34: 16-17)

توماس سریع ایستاد و آه عمیقی را رها کرد.

"درست است ، تسا. بسیاری گفتند که کتاب های مقدس مانند اینها صرفاً استعاره است. اما آنها نبودند. بهترین چیزی که می توان گفت ، دو سوم نسل من دیگر در کره زمین نیستند. " مکث کرد و حافظه اش را جستجو کرد. "کتاب مقدس دیگری وجود دارد که از زکریا به ذهن خطور می کند:

در تمام سرزمین ، دو سوم آنها قطع می شوند و از بین می روند ، و یک سوم آنها باقی می مانند. من یک سوم را از طریق آتش می آورم ... من می گویم ، "آنها قوم من هستند" ، و آنها می گویند ، "خداوند خدای من است." (13: 8-9)

پس از چند لحظه سکوت ، آنها به سمت نمایشگاه بعدی رفتند. توماس به آرامی بازوی او را گرفت.

"حالت خوبه؟"

"بله ، گرامپا ، حالم خوب است."

"من فکر می کنم امروز قصد داریم برخی از موارد سخت را ببینیم. این برای شوکه کردن شما نیست ، بلکه برای یاد دادن شما است ... برای آموزش فرزندان خود. فقط به یاد داشته باشید ، ما آنچه می کاریم درو می کنیم. آخرین فصل تاریخ بشریت هنوز نوشته نشده است ... شما"

تسا سری تکون داد. هنگامی که آنها به نمایشگاه بعدی نزدیک می شدند ، چراغ آنها باعث روشن شدن نمایشگر می شد ، وی رئوس مطالب آشنا را قبل از او که روی یک میز کوچک نشسته بود ، شناخت.

او گفت: "آه" "این یک نوزاد متولد نشده است."

تسا دراز کرد و آنچه را که به نظر می رسید یک مجله لمینت قدیمی با اتصال سیم پیچ پلاستیکی است ، برداشت. انگشتانش روی جلد را مسواک زد و بافت صاف آن را احساس کرد. روی جلوی جلوی آن "LIFE" در بالا با حروف سفید درشت روی مستطیل قرمز نوشته شده است. در زیر این عنوان عکس جنینی در داخل رحم مادر خود استراحت می کرد.

"این هست یک واقعی عزیزم ، گرامپا؟ "

"آره. این یک عکس واقعی است. نگاه در داخل."

او به آرامی صفحاتی را ورق زد که از طریق تصاویر مراحل زندگی نوزاد متولد نشده را نشان می داد. نور گرم چراغ چشمک زن شگفتی را که از صورتش عبور می کرد روشن کرد. "اوه ، این شگفت آور است." اما وقتی به انتهای مجله رسید ، نگاهی گیج و سرگشته او را فرا گرفت.

"چرا اینجا است ، گرامپا؟" او به یک پلاک کوچک که به دیوار بالای میز آویزان بود اشاره کرد. به راحتی می خوانید:

تو نباید بکشی ... زیرا ذات وجودی من را آفریدی.
شما در رحم مادر خود را با هم می خورید.

(خروج 20:13 ، مزمور 139: 13)

سرش با عبارتی سingال برانگیز به سمت او تکان داد. نگاهش را به جلد انداخت و دوباره برگشت.

توماس نفس عمیقی کشید و توضیح داد. "هنگامی که من در سن شما بودم ، دولتهای سراسر جهان اعلام کردند که کشتن نوزاد در رحم او" یک حق زن است ". البته آنها آن را کودک نمی نامیدند. آنها آن را "رشد" یا "لکه گوشت" - "جنین" خواندند. "

حرف او را قطع کرد ، "اما ،"این تصاویر. آیا آنها این تصاویر را ندیدند؟ "

"بله ، اما - اما مردم استدلال می کردند که کودک یک ساله نیست شخص. که این فقط هنگام تولد نوزاد شد یک شخص."[4]قس آیا جنین است شخص؟ تسا دوباره مجله را باز کرد تا به صفحه ای که کودک انگشت شست خود را می مکید نگاه کند. توماس با دقت به چشمانش نگاه کرد و سپس ادامه داد.

"زمانی فرا رسید که پزشکان نوزاد را به صورت نیمه جان تحویل می دهند تا اینکه فقط سر مادرش باقی بماند. و از آنجا که "کاملاً متولد نشده" بود ، بنابراین آنها می گفتند که کشتن آن هنوز قانونی است. "

"چی؟" او دهانش را پوشاند و داد زد.

"قبل از جنگ سوم ، نزدیک به دو میلیارد نوزاد فقط پس از پنج تا شش دهه کشته شده بودند.[5]numberofabortions.com چیزی در حدود 115,000 در روز بود. بسیاری معتقد بودند که این بود که عذاب را بر سر بشریت آورد. من هم می کنم زیرا در حقیقت ، "او با اشاره به جنین صورتی رنگ روی مجله ، ادامه داد:" تنها تفاوت شما و آن کودک جوان بودن است. "

تسا بی حرکت ایستاده بود و نگاهش روی صورت کودک قبل از او قفل شده بود. بعد از نیم دقیقه یا بیشتر ، او زمزمه کرد "دو میلیارد" ، به آرامی مجله را جایگزین کرد و شروع به راه رفتن به تنهایی به نمایشگاه بعدی کرد. توماس چند لحظه بعد لامپ را بالا گرفت تا پلاكارد آویزان به دیوار را بخواند.

پدر و مادر خود را گرامی بدارید.

(افسسی 6: 2)

روی یک میز چوبی یک دستگاه چمدان قرار داشت که لوله هایی از آن بیرون می زد و در کنار آن ، چند سوزن پزشکی. در زیر آن پلاکارد دیگری وجود داشت که در بالای آن عبارت "HIPPOCRATIC OATH" نوشته شده بود. در زیر ، توماس آنچه را به نظر می رسید متن یونانی است ، تشخیص داد:

διαιτήμασί τε χρήσομαι ἐπ᾽ ὠφελείῃ καμνόντων
κατὰ قدرتμιν καὶ κρίσιν ἐμήν ،
ἐπὶ δηλήσει δὲ καὶ ἀδικίῃ εἴρξειν.

οὐ δώσω δὲ οὐδὲ داروν οὐδενὶ
αἰτηθεὶς θανάσιμον، οὐδὲ ὑφηγήσομαι
συμβουλίην τοιήνδε:
ὁμοίως δὲ οὐδὲ γυναικὶ πεσσὸν φθόριον δώσω.

در زیر ترجمه ای بود که تسا با صدای بلند خواند:

من برای کمک به بیماران از درمان استفاده خواهم کرد
با توجه به توانایی و قضاوت من ،
اما هرگز با توجه به آسیب و خطا.
من هم سمی را به کسی تزریق نمی کنم
وقتی از او خواسته شد
و من چنین دوره ای را پیشنهاد نمی کنم.

— قرن 3 تا 4 قبل از میلاد

او لحظه ای مکث کرد. "من نمی فهمم." اما توماس چیزی نگفت.

"گرامپا؟" او برگشت و دید که یک اشک انفرادی از گونه اش جاری است. "این چیست؟"

وی با اشاره به آخرین نمایشگاه گفت: "همزمان با شروع كشتن بچه های كوچك دولت شروع به اجازه دادن به مردم برای کشتن خود کرد. آنها گفتند که این "حق" آنهاست. " سرش را به سمت سوزن ها فرو برد و ادامه داد. "اما سپس آنها پزشکان را مجبور کردند که به آنها کمک کنند. در پایان ، اگرچه پزشکان و پرستاران با تزریق رضایت یا بدون رضایت آنها - و نه فقط افراد مسن - جان افراد را مشتاقانه می گرفتند. " پدر و مادر خود را گرامی بدارید. "آنها افسرده ها ، تنهاها ، معلولان جسمی را می کشیدند و سرانجام ..." او با شدت به تسا نگاه کرد. "سرانجام آنها شروع به ادای احترام به کسانی کردند که دین جدید را قبول ندارند."

"آن چه بود؟" حرفش را قطع کرد.

"فرد تاریک" دستور داد که همه باید سیستم خود ، عقاید و اعتقادات خود را حتی او را پرستش کنند. هرکسی که این کار را نکرد به اردوگاه هایی منتقل شد که در آنجا "دوباره آموزش دیده اند". اگر این کار نمی کرد ، آنها حذف شدند. با این." دوباره به پایین نگاهی به دستگاه و سوزن انداخت. "این در آغاز بود. آنهایی که "خوش شانس" بودند. در پایان ، همانطور که ممکن است شنیده باشید ، بسیاری بی رحمانه به شهادت رسیدند. "

او به سختی قورت داد و ادامه داد. "اما همسرم - مادربزرگ - یک روز افتاد و مچ پا را شکست. او به یک عفونت وحشتناک مبتلا شد و هفته ها در بیمارستان گیر کرده بود و حالش بهتر نمی شد. دکتر یک روز آمد و گفت که او باید فکر کند که به زندگی خود پایان دهد. او گفت این "بهترین حالت برای همه" است و به هر حال او پیرتر می شود و این هزینه زیادی برای "سیستم" دارد. البته ما گفتیم نه اما صبح روز بعد ، او دیگر نبود. "

"منظورت -"

"بله ، آنها او را بردند ، تسا." اشک را از صورتش پاک کرد. "بله ، من به یاد می آورم ، و هرگز فراموش نخواهم کرد." سپس با کمی لبخند به سمت او برگشت ، گفت: "اما من بخشیدم."

سه نمایش بعدی فراتر از درک تسا بود. آنها حاوی عکسهایی بودند که از کتابها و بایگانی های موزه سابق نجات یافته بودند. انسانهای لاغر و کبود ، انبوهی از جمجمه ، کفش و لباس. بعد از توماس با خواندن هر پلاکارد ، مختصراً تاریخ برده داری قرن بیستم ، هولوکاست های کمونیسم و ​​نازیسم و ​​بالاخره قاچاق انسان و زن و کودک برای رابطه جنسی را توضیح داد.

وی گفت: "آنها در مدارس آموختند كه خدا وجود ندارد ، كه جهان از چیزی جز شانس خلق نشده است. این که همه چیز ، شامل انسانها ، فقط محصول یک فرایند تکاملی بود. کمونیسم ، نازیسم ، سوسیالیسم ... این سیستم های سیاسی در نهایت فقط کاربرد عملی ایدئولوژی های الحادی بودند که انسان ها را به ذرات تصادفی صرف تقلیل می داد. اگر همه ما هستیم ، پس چرا افراد قدرتمند نباید افراد ضعیف و سالم را از بین ببرند؟ آنها گفتند که این "حق" طبیعی آنها بود. "

ناگهان تسا در حالی که به سمت عکس پاره پاره شده ای از کودک خردسال پوشیده از مگس ، دست و پاهایش به نازک تیرهای چادر خم شده بود ، نفس نفس زد.

"چه اتفاقی افتاده ، گرامپا؟"

"مردان و زنان قدرتمند می گفتند که جهان بیش از حد جمعیت دارد و ما غذای کافی برای تغذیه توده ها نداریم."

"آیا این درست بود؟"

"نه دو طبقه بود قبل از جنگ سوم ، شما می توانستید کل جمعیت جهان را در وضعیت کشور قرار دهید وابسته به تکزاس یا حتی شهر لس آنجلس.[6]"شانه به شانه ایستاده ، کل جمعیت جهان می توانند در مسافت 500 مایل مربع (1,300 کیلومتر مربع) لس آنجلس قرار بگیرند." -جغرافیای ملی, اکتبر 30th، 2011 اوه ، تگزاس بود ... خوب ، این یک کشور بسیار بزرگ بود. به هر حال ، غذای کافی برای تأمین دو برابر جمعیت جهان وجود داشت. و با این حال ... »وقتی سر انگشتان پینه بسته خود را از روی شکم متورم روی عکس عبور داد ، سرش را تکان داد. "در حالی که ما آمریکای شمالی چاق شده ایم ، میلیون ها نفر از گرسنگی مردند. این یکی از بزرگترین بی عدالتی ها بود.[7]روزانه 100,000 نفر از گرسنگی یا پیامدهای فوری آن می میرند. و هر پنج ثانیه یک کودک از گرسنگی می میرد. همه اینها در جهانی اتفاق می افتد که از قبل غذای کافی برای تغذیه هر کودک ، زن و مرد تولید می کند و می تواند 12 میلیارد نفر را سیر کند. "- جین زیگلر ، گزارشگر ویژه سازمان ملل ، 26 اکتبر 2007؛ news.un.org دروغ ما می توانستیم به آنها غذا بدهیم ... اما آنها چیزی به ترتیب به ما نمی دادند ، نفت خام. و بنابراین ما اجازه می دهیم آنها بمیرند. یا آنها را استریل کردیم. در پایان ، پس از جنگ سوم ، ما بودیم تمام گرسنه فکر می کنم این عدالت هم بود. "

در آن لحظه ، توماس فهمید که چند دقیقه است که به تسا نگاه نکرده است. او برگشت تا دخترک شیرین خود را در عبارتی که هرگز در چهره اش ندیده بود یخ زده پیدا کند. لب پایینش وقتی که اشک بر گونه های گلگونش سرازیر شد ، لرزید. رشته ای از موهای بلوطی به گونه اش چسبیده بود.

"بسیار متاسفم ، تسا." دستش را به دورش انداخت.

او کمی تکان داد و گفت: "نه ..." "من هستم ببخشید گرامپا نمی توانم باور کنم که همه اینها را زندگی کردی. "

"خوب ، برخی از این موارد قبل از تولد من اتفاق افتاده است ، اما همه آنها بخشی از یک قطعه قطار بود."

"دقیقاً دوباره قطار چیست ، گرامپا؟"

خندید و او را محکم فشرد. "بیا ادامه بدیم. شما نیاز دارید یاد آوردن، تسا. "

پلاکارد بعدی بین دو مجسمه کوچک زن و مرد برهنه آویزان شده بود که با سلیقه برگهای انجیر پوشانده شده بود. در آن آمده است:

خداوند بشریت را به شکل خود آفرید.
آنها را به تصویر خدا آفرید.
زن و مرد آنها را آفرید.

(پیدایش 1: 27)

خود توماس لحظه ای متحیر شد که معنای نمایشگر چیست. و سپس سرانجام متوجه عکس های آویزان به دیوار در سمت چپ و راست مجسمه ها شد. در حالی که چراغ خود را نزدیکتر نگه داشت ، تسا صدای زردی را بیرون داد. "چیست که؟ "

او به عکس هایی از مردان با آرایش غلیظ که لباس و لباس می پوشند اشاره کرد. دیگران در لباسهای مختلف رژه به مردم لباسهای مختلف نشان می دادند. برخی از افراد که با رنگ سفید رنگ آمیزی شده بودند ، مانند راهبه ها و دیگری شبیه اسقف به نظر می رسیدند. اما یک عکس به ویژه توجه توماس را به خود جلب کرد. این یک مرد برهنه بود که در حال عبور از کنار تماشاگران بود ، قسمتهای خصوصی او با کمی جوهر پاک شده است. در حالی که به نظر می رسید چندین نفر از عیاشی ها از تماشای نمایش لذت می برند ، یک دختر جوان صورت خود را پوشانده بود ، به نظر می رسد مانند تسا متحیر شده است.

"در پایان ، ما نسلی بودیم که دیگر به خدا ایمان نداشتیم و بنابراین ، دیگر به خودمان ایمان نداشتیم. آنچه ، و ما چه بودیم ، می تواند تعریف شود تا ... هر چیزی باشد. " او به عکس دیگری از مردی با لباس سگ که در کنار همسرش نشسته بود اشاره کرد. "این پسر به عنوان یک سگ شناخته شده است." تسا خندید.

"می دانم ، دیوانه به نظر می رسد. اما خنده آور نبود. به بچه های مدارس آموزش داده شد که ممکن است دختر باشند و دختران کوچک که ممکن است مرد شوند. یا اینکه آنها اصلاً زن و مرد نخواهند بود. هرکسی که از سلامت این موضوع س questionال کند ، مورد آزار و اذیت قرار گرفت. وقتی مقامات تهدید كردند كه فرزندانشان را به دلیل آموزش ندادن برنامه "آموزش جنسی" به آنها ، عموی بزرگ شما باری و همسرش كریستین و بچه هایشان از كشور فرار كردند. بسیاری از خانواده های دیگر مخفی شدند و خانواده های دیگر توسط دولت پاره پاره شدند. والدین به "کودک آزاری" متهم شدند در حالی که پس از آن بچه های آنها "دوباره آموزش می دیدند". آه پروردگار ، خیلی بهم ریخته بود. من حتی نمی توانم چیزهایی را که آنها برای آموزش دختران و پسران کوچک بی گناه ، بعضی از آنها تا پنج سال ، به اتاق مدرسه آورده اند ، برای شما بگویم. اوه بیایید جلو برویم. "

آنها با چندین عکس از بدن افراد پوشیده از خال کوبی از کنار یک نمایشگاه عبور کردند. در نمایشگاه دیگر تصاویری از خاک ترک خورده و گیاهان بیمار وجود داشت.

"آن چیست؟" او پرسید. گرامپا پاسخ داد: "این یک سمپاش محصول است." "او در حال پاشیدن مواد شیمیایی روی مواد غذایی است که آنها تولید کرده اند."

نمایشگر دیگری سواحل ماهی های مرده و جزایر وسیعی از پلاستیک و بقایای شناور را در دریا نشان می داد. توماس گفت: "ما فقط زباله های خود را به اقیانوس ریختیم." آنها به نمایشگاهی دیگر منتقل شدند که در آن یک تقویم آویزان بود و فقط شش هفته از آن استفاده می شد و تمام روزهای جشن مسیحیان برداشته می شد. روی پلاکارد نوشته شده بود:

او باید در برابر عالی ترین صحبت کند
و مقدسات متعال را فرسوده ،
قصد تغییر روزهای جشن و قانون را دارد.

(دانیل 7: 25)

در نمایشگاه بعدی زیر پلاکارد عکس جلد مجله دیگری آویزان شده بود. این نشان داد که دو نوزاد یکسان به یکدیگر نگاه می کنند. 

خداوند خدا انسان را از غبار زمین تشکیل داد ،
و نفسهای زندگی را در سوراخهای بینی او دمید.
و انسان به موجودی زنده تبدیل شد.

(پیدایش 2: 7)

روی میز عکس های دیگری از گوسفندها و سگهای یکسان ، چندین کودک یکسان دیگر و همچنین تصاویر موجودات دیگری بود که او آنها را نمی شناخت. زیر آنها پلاکارد دیگری نوشته شده بود:

مطمئناً هیچ کس باهوش نمی تواند به مسئله این مسابقه شک کند
بین انسان و عالی ترین
انسان ، با سو ab استفاده از آزادی خود ، می تواند حق را نقض کند
و عظمت خالق جهان؛
اما پیروزی همیشه با خدا خواهد بود - نه ،
شکست در لحظه ای است که انسان ،
تحت توهم پیروزی خود ،
با بیشتر جسارت قیام می کند.

OPPOPE ST. PIUS X ، ای سوپرمی، n 6 ، 4 اکتبر ، 1903

بعد از بلند خواندن کلمات ، تسا پرسید که معنی کل نمایش چیست.

"اگر انسان دیگر به خدا ایمان نیاورد و دیگر اعتقاد نداشته باشد که در سیمای خدا آفریده شده است ، پس چه چیزی مانع او می شود که جای خالق را بگیرد؟ زمانی که دانشمندان شروع به شبیه سازی انسان کردند ، یکی از وحشتناک ترین آزمایشات روی بشر بود. "

"منظورتان این است که آنها ... ام ، منظورتان چیست؟"

آنها راهی برای خلق یک انسان پیدا کردند بدون پدر و مادری به روشی طبیعی که خدا در نظر داشت - از طریق عشق متاهل. به عنوان مثال ، آنها می توانند سلولها را از بدن شما بگیرند و از آنها سلول دیگری ایجاد کنند. " تسا با حیرت عقب کشید. "در پایان ، آنها تلاش کردند تا ارتش متشکل از کلون ها - ماشین های جنگی فوق العاده انسانی را ایجاد کنند. یا ابر ماشین آلات با کیفیت انسانی. خطوط بین انسان ، ماشین و حیوان به سادگی از بین رفت. " تسا آهسته سرش را تکان داد. توماس نگاهی به صورت کشیده اش انداخت و به ناباوری او پی برد.

در نمایشگاه بعدی ، او به میز بزرگی از جعبه ها و لفاف های رنگارنگ نگاه کرد و به سرعت فهمید که آنها چه هستند. "گرامپا آن زمان چگونه غذا به نظر می رسید؟" تنها غذایی که تسا می دانست در دره حاصلخیزی که او آن را خانه خواند ، پرورش یافته است (اما بازماندگان آن را "پناهگاه" نامیدند). هویج نارنجی عمیق ، سیب زمینی چاق ، نخود سبز بزرگ ، گوجه فرنگی قرمز روشن ، انگور آبدار ... این بود او مواد غذایی.

او داستان های مربوط به "سوپرمارکت ها" و "فروشگاه های جعبه" را شنیده بود ، اما قبلاً فقط یک بار این نوع غذاها را دیده بود. "اوه! من آن یکی را دیده ام ، گرامپا ، "او با اشاره به جعبه غلات کمرنگ با پسری کک و مک ، لکه دار ، تکه های قرمز ، زرد و آبی را نشان داد. "در آن خانه رها شده در نزدیکی دوفین بود. اما او روی کره زمین چه چیزی می خورد؟ "

"ترزه؟"

"آره؟"

"من می خواهم از شما سوالی بپرسم. اگر مردم اعتقاد داشتند که دیگر آنها به شکل خدا ساخته نشده اند و زندگی ابدی وجود ندارد - آنچه که وجود دارد اینجا و اکنون است - فکر می کنید آنها چه می کردند؟ "

"هوم" نگاهی به نیمکت خمیده پشت سرش انداخت و روی لبه نشست. "خوب ، من فکر می کنم ... من فکر می کنم آنها به سادگی برای یک لحظه زندگی می کنند ، سعی می کنند از آن بهترین استفاده کنند ، بله؟"

"بله ، آنها به دنبال هر لذتی بودند و از هرگونه رنج ممکن خودداری می کردند. قبول داری؟ "

"بله ، این منطقی است."

"و اگر آنها دریغ نکنند که مانند خدایان رفتار کنند ، زندگی را ایجاد کرده و از بین ببرند ، بدن خود را تغییر دهند ، آیا فکر می کنید که آنها نیز غذای خود را دستکاری کنند؟"

"بله."

"خوب ، آنها انجام دادند. زمانی فرا رسید که یافتن نوع غذایی که اکنون می شناسید برای هر یک از ما بسیار دشوار بود. "

"چی؟ سبزیجات یا میوه ای ندارید؟ بدون گیلاس ، سیب ، پرتقال ... "

"من این حرف را نزدم. یافتن غذایی که از نظر ژنتیکی اصلاح نشده باشد ، سخت بود که دانشمندان آن را تغییر ندهند به نوعی ... بهتر به نظر رسیدن ، یا در برابر بیماری ، یا هر چیز دیگری مقاوم باشم. "

"آیا طعم بهتری داشت؟"

"اوه ، به هیچ وجه! بیشتر این طعم و مزه ای شبیه آنچه در دره می خوریم ندارد. ما قبلاً آن را "Frankenfood" می نامیدیم که به معنای ... اوه ، این داستان دیگری است. "

توماس یک بسته آب نبات را برداشت و محتوای آن با پلی استر جایگزین شد.

"ما مسموم می شدیم ، تسا. مردم در آن زمان غذاهای مملو از مواد شیمیایی حاصل از روش های کشاورزی و همچنین سموم را برای حفظ یا طعم دادن به آنها مصرف می کردند. آنها آرایش می کردند که سمی باشد. آب با مواد شیمیایی و هورمون نوشید. آنها هوای آلوده را تنفس می کردند. آنها انواع و اقسام چیزهای مصنوعی را که به معنای ساخته شده توسط انسان است ، می خوردند. بسیاری از افراد… میلیون ها و میلیون ها نفر بیمار شدند… آنها چاق شدند ، یا بدن آنها شروع به بسته شدن کرد. انواع سرطان ها و بیماری ها منفجر شد. بیماری های قلبی ، دیابت ، آلزایمر ، مواردی که تا به حال نشنیده اید. می توانستید در خیابان قدم بزنید و می دیدید که مردم حال خوبی ندارند. "

"پس آنها چه کردند؟"

"خوب ، مردم دارو مصرف می کردند ... ما آنها را" دارویی "صدا می کردیم. اما این فقط یک باند کمک بود و اغلب مردم را بیمار می کرد. در حقیقت ، بعضی اوقات تهیه کننده مواد غذایی بودند که داروها را برای معالجه بیماران مبتلا به غذای خود درست می کردند. آنها در بسیاری موارد فقط سم به سم اضافه می کردند - و با این کار درآمد زیادی کسب کردند. " او سرش را تکان داد. "پروردگار ، ما آن زمان برای همه چیز مواد مخدر مصرف می کردیم."

"چراغ را اینجا بیاور ، گرامپا." او جعبه ای با عنوان "چرخ واگن" را کنار گذاشت و پلاکارد روی میز را پوشانده بود. او شروع به خواندن کرد:

خداوند خداوند سپس آن مرد را گرفت و او را ساکن کرد
در باغ عدن ، برای پرورش و مراقبت از آن.
خداوند خدا این دستور را به انسان داد:
شما می توانید از هر یک از درختان باغ غذا بخورید
جز درخت شناخت خوب و بد.

(پیدایش 2: 15-17)

"هوم بله ، "توماس تأمل کرد. وی افزود: "خداوند هر آنچه را كه نیاز داشته باشیم به ما داده است. بسیاری از ما شروع به کشف مجدد این مسئله در روز کرده ایم - چیزهایی که اکنون آنها را طبیعی می دانید - برگها ، گیاهان و روغنها در خلقت خداوند زخم التیام یابد. اما حتی این موارد ممنوعیت کامل را نیز دولت کنترل کرد. " او بسته بندی آب نبات را به پشت میز انداخت و غر زد. "غذای خدا بهترین است. به من اعتماد کن."

"اوه ، لازم نیست من را متقاعد کنی ، گرامپا. مخصوصاً وقتی خاله مری آشپزی می کند! آیا فقط من هستم ، یا سیر بهترین نیست؟ "

او با پوزخندی اضافه کرد: "و گشنیز". "ما هنوز امیدواریم که یکی از این روزها ساقه ای از آن را در جایی رشد کنیم."

اما چهره اش در نمایشگاه بعدی دوباره غمگین شد.

"اوه عزیزم." این عکس کودکی بود که سوزنی در بغل داشت. وی شروع به توضیح این نکته کرد که وقتی داروهای "آنتی بیوتیک" دیگر کار نمی کنند ، به همه دستور داده می شود که "واکسیناسیون" علیه بیماری هایی که هزاران نفر را از بین می برد ، بگیرند.

"این وحشتناک بود. از یک طرف ، مردم به طرز وحشتناکی مریض می شدند و فقط با تنفس خونریزی می کردند ویروس های موجود در هوا از طرف دیگر ، واکسیناسیون اجباری واکنش های وحشتناکی را در بسیاری از افراد ایجاد کرده است. یا زندان بود یا تاس ها را دور می زد. "

"واکسن در چیست؟" او بیش از حد کلمه را تلفظ کرد

"آنها در آن زمان معتقد بودند كه اگر به افراد ویروس تزریق كنند - خوب ، نوعی ویروس -"

"ویروس چیست؟" توماس خالی به چشمانش خیره شد. گاهی اوقات از اینكه نسل او از نیروهای ویرانگر موجود در كودكی اش اطلاع چندانی نداشت ، متعجب می شد. مرگ اکنون نادر بوده است و تنها در میان افراد مسن باقیمانده است. وی پیشگویی اشعیا در مورد دوران صلح را یادآوری کرد:

به عنوان سالهای یک درخت ، سالهای مردم من نیز
و برگزیدگان من مدتهاست که از تولید دست خود لذت می برند.
آنها نباید بیهوده زحمت بکشند و فرزندان را برای نابودی ناگهانی به دنیا نیاورند.
زیرا آنها و فرزندانشان از نژادی که توسط پروردگار برکت داده شده است.

(اشعیا 65: 22-23)

و همچنین نمی توانست كاملاً توضیح دهد كه چرا در مقایسه با نود و چند ساله ای كه روزگاری می شناخت ، هنوز هم اینقدر انرژی دارد و به اندازه یك بچه شصت ساله چابك است. یک روحانی جوان هنگام مکالمه در مورد همین موضوع با کشیش های یکی دیگر از مقدسات ، یک تکه کاغذ چاپی قدیمی رایانه را بیرون کشید و یک دقیقه آنها را حفر کرد ، تا اینکه بالاخره صفحه مورد نظر خود را پیدا کرد. با چشمانی براق در چشمانش گفت: "این یکی را گوش کن." "من معتقدم ، این پدر كلیسا با اشاره به ما زمان:"

همچنین ، نه پیرمردی وجود خواهد داشت و نه پیرمردی که وقت خود را برآورده نکند. زیرا جوانان باید صد ساله شوند ... - سنت ایرنئوس لیون ، پدر کلیسا (140–202 میلادی) ؛ مخالفان حائر، بک 34 ، Ch.4

"اگر نمی خواهید در مورد آن صحبت کنید ، اشکالی ندارد ، گرامپا." توماس با لرزیدن به زمان حال بازگشت.

"نه ، ببخشید. داشتم به چیز دیگری فکر می کردم. کجا بودیم؟ آه ، واکسن ها ، ویروس ها. ویروس به سادگی چیزی بسیار کوچک است که وارد جریان خون شما می شود و شما را بیمار می کند. " تسا بینی و لبهایش را به هم ریخت و باعث شد کمی گیج شود. "موضوع این است. در پایان ، مشخص شد که بسیاری از بیماری ها باعث بیماری افراد ، به ویژه کودکان ، نوزادان from از تزریق چندین واکسن به آنها می شود که گفته می شود در وهله اول بیمار نیستند. تا زمانی که فهمیدیم آنها با جمعیت جهانی چه می کنند ، خیلی دیر شده بود. "

چراغش را بالا گرفت. "به هر حال پلاک برای این یکی چه می گوید؟"

خداوند روح است ، و آنجا که روح خداوند است ،
آزادی وجود دارد.

(2 قرنتیان 3: 17)

پوزخندی زد: "هوم".

"چرا این کتاب مقدس؟" او پرسید.

"این بدان معنی است که هر زمان مجبور به انجام کاری علیه وجدان خود شویم ، تقریباً همیشه یک نیروی مخرب شیطان ، آن دروغگو و قاتل باستان است. در واقع ، من می توانم حدس بزنم نمایشگاه بعدی چه خواهد بود ... "

آنها به نمایش نهایی رسیده بودند. تسا چراغ را گرفت و آن را تا پلاکاردی که روی دیوار بود نگه داشت. خیلی بزرگتر از بقیه بود. او به آرامی خواند:

سپس اجازه داده شد که به تصویر این جانور دمیده شود ،
تا تصویر این جانور بتواند صحبت کند و داشته باشد
هرکسی که آن را عبادت نکند ، او را به قتل رساند
این همه مردم ، کوچک و بزرگ را مجبور کرد ،
ثروتمند و فقیر ، آزاد و برده ،
به آنها یک تصویر مهر شده در دست راست یا پیشانی آنها داده شود ،
به طوری که هیچ کس به جز یکی نمی توانست خرید یا فروش کند
که تصویر مهر شده از نام این جانور را داشت
یا شماره ایستاده برای نام آن.

تعداد وی ششصد و شصت و شش نفر است.

(مکاشفه 13: 15-18)

روی میز زیر یک عکس از بازوی یک مرد بود که یک علامت کوچک و عجیب بر روی آن قرار داشت. بالای میز ، یک جعبه سیاه بزرگ و مسطح به دیوار آویزان بود. در کنار آن چندین جعبه سیاه کوچکتر و مسطح در اندازه های مختلف نصب شده بود. او قبلاً هرگز تلویزیون ، کامپیوتر یا تلفن همراه ندیده بود و بنابراین نمی دانست که به چه چیزی نگاه می کند. او برگشت تا از توماس بپرسد که این چه چیزی است ، اما او آنجا نبود. او چرخید تا او را ببیند که روی نیمکت نزدیک نشسته است.

کنار او نشست و چراغ را روی زمین گذاشت. دستانش روی صورتش جمع شده بود انگار که دیگر نمی تواند نگاه کند. چشمان او انگشتان ضخیم و ناخن های مرتب و مرتب او را اسکن کرد. او یک زخم در ناحیه انگشت و علامت سن روی مچ او را مطالعه کرد. نگاهی به سر پر موهای نرم و سفید او انداخت و نمی توانست مقاومت کند تا بالا برود تا آرامی موها را نوازش کند. دستش را به دورش انداخت ، سرش را به شانه اش تکیه داد و در سکوت نشست.

وقتی چشمانش به آرامی به اتاق تاریک رسید نور چراغ روی دیوار می لرزید. فقط در این صورت بود که وی نقاشی دیواری عظیمی را دید که در بالای نمایشگر نقاشی شده است. این مردی بود که سوار بر اسب سفید بود و تاجی بر سر داشت. چشمانش در حالی که شمشیری از دهانش پریده شده بود از آتش برق زد. روی ران او کلمات نوشته شده بود ، "مومن و واقعی" و بر روپوش قرمز او ، طلای تراش خورده ، "کلام خدا". همانطور که بیشتر به تاریکی نگاه می کرد ، می توانست لشکری ​​از دیگر سواران را ببیند که پشت سر او به طرف سقف بالا می روند. این نقاشی خارق العاده بود ، مثل چیزی که او هرگز ندیده است. به نظر زنده می آمد ، با هر سوسوی شعله چراغ می رقصید.

توماس نفس عمیقی کشید و دستانش را مقابلش جمع کرد ، در حالی که چشمها به زمین خیره بودند. تسا خودش را صاف کرد و گفت: "نگاه کن."

نگاهی به جایی که او اشاره کرده بود انداخت و در حالی که دهانش به آرامی از ترس و وحشت باز شد ، شبح را پیش روی خود گرفت. او شروع به تکان دادن سر کرد و بی سر و صدا با خودش خندید. سپس کلمات از اعماق درون با صدای لرزان شروع به بیرون ریختن کردند. "عیسی ، عیسی ، عیسی من ... بله ، تو را ستایش می کنیم ، عیسی. تو را پروردگار من ، خدای من و پادشاه من برکت ده ... " تسا بی سر و صدا به ستایش او پیوست و وقتی روح بر هر دو آنها افتاد شروع به گریه کرد. دعای خودجوش آنها سرانجام به جوش آمد و یک بار دیگر در سکوت نشستند. به نظر می رسید تمام تصاویر سمی که قبلاً دیده بود ذوب می شوند.

توماس نفس نفس خود را بیرون داد و شروع به صحبت كرد.

"جهان در حال خراب شدن بود. همه جا جنگ آغاز شده بود. انفجارها وحشتناک بود. یک بمب می انداخت و یک میلیون نفر دیگر از بین رفته بودند. دیگری سقوط خواهد کرد و در عین حال یک میلیون دیگر. کلیساها در حال سوختن بودند و کشیش ها ... ای خدا ... آنها جایی برای پنهان کردن نداشتند. اگر جهادی ها نبودند ، آنارشیست ها بودند. اگر آنارشیست نبود ، پلیس بود. همه می خواستند آنها را بکشند یا دستگیر کنند. هرج و مرج بود. کمبود غذا و همانطور که گفتم در همه جا بیماری بود. هرکسی برای خودش. پس از آن بود که فرشتگان چند نفر از ما را به پناهگاه های موقت رساندند. نه هر مسیحی ، بلکه بسیاری از ما. "

اکنون ، در حالی که در جوانی توماس بود ، هر پانزده ساله ای که می شنید شخصی در حال دیدن است فرشتگان فکر می کنید شما یک شوخ طبع هستید یا با صد سوال شما را معما می کند. اما نسل تسا نیست. مقدسین غالباً مانند فرشتگان به دیدن روح می پرداختند. انگار حداقل اندکی حجاب بین آسمان و زمین عقب کشیده شده بود. این باعث شد که به آن کتاب مقدس در انجیل یوحنا فکر کند:

آمین ، آمین ، به شما می گویم ، خواهید دید که آسمان باز شده و فرشتگان خدا بر پسر انسان بالا و پایین می روند. (یوحنا 1:51)

"برای زنده ماندن ، مردم از شهرها گریختند ، که به میدانهای نبرد باز بین باندهای سرگردان تبدیل شدند. خشونت ، تجاوز ، قتل ... وحشتناک بود. کسانی که فرار کردند جوامع محافظت شده - جوامعی به شدت مسلح تشکیل دادند. غذا کم بود ، اما حداقل مردم در بیشتر موارد ایمن نبودند.

"آن زمان بود که he آمد. "

"به او؟" او با اشاره به نقاشی دیواری گفت:

"نه ، او را" او به پایه نقاشی اشاره کرد که در آن پاهای اسب سفید روی یک کره کوچک قرار دارد و شماره "666" روی آن نقاشی شده است. "او" تاریکی "بود ، همانطور که ما او را صدا کردیم. دجال بی قانون. وحش پسر هلاکت. سنت نام های زیادی برای او دارد. "

"چرا او را تاریک صدا کردی؟"

توماس یک خنده کوچک و ناراحت کننده را رها کرد و به دنبال آن آهی کشید ، گویی که برای درک افکارش دست و پنجه نرم می کند.

"همه چیز در حال خراب شدن بود. و بعد او آمد. برای اولین بار در ماه ها و ماه ها ، آرامش برقرار بود. از هیچ جا ، این ارتش سفید پوش با غذا ، آب تمیز ، لباس ، حتی آب نبات آمد. برق در برخی مناطق احیا شد و صفحات بزرگی در مکان هایی مانند آن روی دیوار نصب شدند ، اما بسیار بزرگتر. او بر روی آنها ظاهر می شد و با ما ، با جهان ، در مورد صلح صحبت می کرد. هرچه گفت درست به نظر می رسید. من خودم را باور کردم ، میخواهم به او ایمان بیاورد. عشق ، تحمل ، صلح ... منظورم این است که این موارد در انجیل ها بود. آیا پروردگار ما به سادگی نمی خواست که ما یکدیگر را دوست داشته باشیم و قضاوت را متوقف کنیم؟ خوب ، نظم برقرار شد و خشونت به سرعت پایان یافت. برای مدتی به نظر می رسید که جهان قرار است دوباره احیا شود. ماهها حتی برای اولین بار آسمانها نیز به طرز معجزه آسایی درحال پاک شدن بودند. ما شروع به تعجب کردیم که آیا این آغاز دوران صلح نبوده است! "

"چرا اینطور فکر نکردی؟"

"زیرا او هرگز از عیسی نام برد. خوب ، او نقل قول کرد. اما سپس وی از محمد ، بودا ، گاندی ، سنت ترزا از کلکته و بسیاری دیگر. این خیلی گیج کننده بود زیرا شما نمی توانستید با ... با حقیقت بحث کنید. اما بعد ... »و با اشاره به فانوس روی زمین ، او ادامه داد. "همانطور که آن شعله نور و گرما را به این اتاق می آورد ، به عنوان مثال ، هنوز فقط کسری از طیف نور ، یک رنگین کمان است. بنابراین ، Dark One می توانست به اندازه کافی نور برای راحتی و گرم شدن ما روشن کند - و شکم های در حال غرق شدن ما را آرام کند - اما این فقط یک نیمه حقیقت بود. او هرگز در مورد گناه صحبت نکرد مگر اینکه بگوید چنین صحبتهایی فقط ما را از هم جدا کرد. اما عیسی آمد تا گناه را نابود کند و از بین ببرد. آن وقت بود که فهمیدیم نمی توانیم دنبال این مرد برویم. حداقل بعضی از ما. "

"منظورت چیه؟"

"بین بسیاری از مسیحیان اختلاف زیادی وجود داشت. کسانی که خدای آنها شکمشان بود بقیه ما را به تروریست های واقعی صلح متهم کردند و آنها آنجا را ترک کردند. "

"و پس از آن چه؟'

"سپس فرمان صلح آمد. این قانون اساسی جدیدی برای جهان بود. ملت پس از ملت روی آن امضا کردند ، و حاکمیت خود را کاملاً به تاریکی و شورای او تحویل دادند. سپس او همه را مجبور کرد"

صدای تسا وقتی از روی پلاکارد می خواند به او پیوست.

… کوچک و عالی ،
ثروتمند و فقیر ، آزاد و برده ،
به آنها یک تصویر مهر شده در دست راست یا پیشانی آنها داده شود ،
به طوری که هیچ کس به جز یکی نمی توانست خرید یا فروش کند
که تصویر مهر شده از نام این جانور را داشت
یا شماره ایستاده برای نام آن.

"بنابراین ، اگر علامت گذاری نکردی چه اتفاقی افتاد؟"

"ما از همه چیز مستثنی بودیم. از خرید سوخت برای اتومبیل ، غذا برای فرزندان ، لباس پشت. ما نمی توانستیم کاری انجام دهیم. در ابتدا مردم وحشت کردند. صادقانه بگویم من هم همینطور بودم. بسیاری این نشان را گرفتند ... حتی اسقف ها. " توماس نگاهی به سقف خود انداخت که به اندازه شب سیاه بود. "ای خداوند ، آنها را بیامر."

"و شما؟ گرامپا چکار کردی؟ "

"بسیاری از مسیحیان مخفی شدند ، اما بی فایده بود. آنها فن آوری پیدا کردن شما را داشتند در هر نقطه. بسیاری قهرمانانه جان خود را تسلیم کردند. من یک خانواده دوازده نفری را دیدم که یکی یکی قبل از والدینشان به قتل رسیدند. هیچ وقت فراموشش نمی کنم با هر ضربه ای که به فرزندشان وارد می شد ، می دیدی که مادر تا عمق روحش سوراخ شده است. اما پدر ... او مرتباً با لطیف ترین صدا به آنها می گفت ، 'من شما را دوست دارم ، اما خدا پدر شماست. به زودی ، او را در بهشت ​​با هم خواهیم دید. در یک لحظه دیگر ، کودک ، یک لحظه دیگر ... "در آن زمان بود ، ترزه ، که من آماده بودم جان خود را برای عیسی بدهم. فقط چند ثانیه از جهشگاه خود پریده بودم تا خودم را برای مسیح تسلیم کنم ... وقتی او را دیدم"

"که؟ یکی تاریک؟ "

"نه ، عیسی."

"تو دیدی عیسی؟ " نحوه پرسیدن سوال وی به عمق عشق او نسبت به او خیانت می کرد.

"آره. او دقیقاً همانطور که او را در آنجا لباس پوشیده می بیند ، تسا ایستاد. " وقتی اشک از چشمانش جمع شد نگاهش را به نقاشی دیواری برگرداند.

"او گفت، "من به شما یک انتخاب می دهم: تاج شهید را بپوشید یا فرزندان خود و فرزندان خود را با دانش من تاج گذاری کنید." "

با این حرف ، تسا گریه کرد و هق هق گریه کرد. او روی دامان گرامپا فرو ریخت و گریه کرد تا اینکه بدنش از نفس های عمیق بلند شد. وقتی سرانجام همه آرام شدند ، او نشست و به چشمان عمیق و لطیف او نگاه کرد.

"متشکرم ، گرامپا. از انتخاب شما متشکرم ما. از هدیه عیسی ممنونم از هدیه شناختن او که زندگی و نفس من است متشکرم. متشکرم." آنها چشمانشان را قفل کردند و برای لحظه ای تنها چیزی که می دیدند مسیح در چشم دیگر بود.

سپس ، نگاه به پایین ، تسا گفت: "من باید اعتراف کنم."

اسقف توماس هاردون بلند شد ، صلیب سینه ای را از زیر ژاکتش بیرون آورد و آن را بوسید. با بیرون آوردن سرقت بنفش از جیب او ، آن را نیز بوسید و آن را بالای شانه های خود قرار داد. با ساختن علامت صلیب ، او دوباره نشست و در حالی که او در گوشش زمزمه می کرد به سمت او خم شد. با خود فکر کرد که اعتراف به چنین گناه کوچکی - حتی اگر این یک گناه باشد - باعث کینه توزی یک کشیش سخت شده می شود. اما نه. این دوران زمان آتش سوزی پالایشگاه بود. ساعتی بود که عروس مسیح بدون هیچ لکه و لکه ای کامل شد.

توماس دوباره بلند شد ، دستانش را روی سرش گذاشت و خم شد تا لب هایش به سختی روی موهایش لمس کرد. او دعایی را به زبانی که او نمی دانست نجوا کرد و سپس هنگام ردیابی نشانه صلیب بالای سر خود ، کلمات استغفار را تلفظ کرد. دستان او را گرفت ، او را در بغل گرفت و محکم گرفت.

وی گفت: "من آماده رفتن هستم."

"من هم گرامپا."

توماس چراغ را خاموش کرد و دوباره آن را روی میز قرار داد. هنگامی که به سمت خروجی برگشتند ، علامت بزرگی در بالا با استقبال دوازده شمع از آنها استقبال شد.

در رحمت مهربانانه خدای ما ،
سپیده دم از بالا بر ما شکسته است ،
برای کسانی که در تاریکی و سایه مرگ زندگی می کنند ، بدرخشند ،
و پاهایمان را به راه صلح راهنمایی کنیم ...
خدا را شکر می کنم که به ما پیروزی می دهد
از طریق پروردگار ما عیسی مسیح.

(لوقا ، 1: 78-79 ؛ اول قرنتیان 1:15)

توماس زمزمه کرد: "بله ، خدا را شکر."

 

 

 

برای سفر با مارک در La حالا ورد,
بر روی بنر زیر کلیک کنید تا مشترک.
ایمیل شما با کسی به اشتراک گذاشته نمی شود.

 

چاپ دوستانه، PDF و ایمیل

پانویسها و منابع

پانویسها و منابع
1 کنگره مسیحی برای جشن دویست سالگی امضای اعلامیه استقلال ، فیلادلفیا ، پنسیلوانیا ، 1976 ؛ رجوع کنید به کاتولیک آنلاین (تأیید شده توسط شماس کیت فورنیر که در آن حضور داشت
2 "اکنون ... ما می فهمیم که یک دوره هزار ساله به زبان نمادین نشان داده شده است." (سنت جاستین شهید ، گفتگو با تریفو، چ 81 ، پدران کلیسا، میراث مسیحی) سنت توماس آکوئیناس توضیح داد: "همانطور که آگوستین می گوید ، آخرین عصر جهان مربوط به آخرین مرحله زندگی یک مرد است ، که مانند سایر مراحل برای یک سال ثابت دوام ندارد ، اما گاهی اوقات ادامه دارد تا زمانی که دیگران با هم و حتی طولانی تر. از این رو نمی توان آخرین سن جهان را تعداد معینی از سالها یا نسل ها اختصاص داد. " (بحث و گفتگو، جلد II De Potentia ، Q. 5 ، n.5؛ www.dhspriory.org)
3 قس فاطمه ، و لرزش بزرگ
4 قس آیا جنین است شخص؟
5 numberofabortions.com
6 "شانه به شانه ایستاده ، کل جمعیت جهان می توانند در مسافت 500 مایل مربع (1,300 کیلومتر مربع) لس آنجلس قرار بگیرند." -جغرافیای ملی, اکتبر 30th، 2011
7 روزانه 100,000 نفر از گرسنگی یا پیامدهای فوری آن می میرند. و هر پنج ثانیه یک کودک از گرسنگی می میرد. همه اینها در جهانی اتفاق می افتد که از قبل غذای کافی برای تغذیه هر کودک ، زن و مرد تولید می کند و می تواند 12 میلیارد نفر را سیر کند. "- جین زیگلر ، گزارشگر ویژه سازمان ملل ، 26 اکتبر 2007؛ news.un.org
نوشته شده در صفحه اصلی, دوران صلح.