یک داستان واقعی کریسمس

 

IT پایان یک تور کنسرت زمستانی طولانی در سراسر کانادا بود - در کل تقریبا 5000 مایل. بدن و ذهنم فرسوده شده بود. پس از پایان آخرین کنسرتم ، فقط دو ساعت با خانه فاصله داشتیم. فقط یک توقف دیگر برای سوخت ، و ما به موقع برای کریسمس می خواهیم. نگاهم را به همسرم انداختم و گفتم: "تمام کاری که می خواهم انجام دهم این است که شومینه را روشن کنم و مانند یک توده روی نیمکت دراز بکشم." از قبل بوی جنگل را حس می کردم.

پسر جوانی آمد و کنار پمپ ایستاد و منتظر دستورات من بود. من گفتم: "پر کن - گازوئیل". در خارج از منجمد -22 درجه سانتیگراد (-8 فارنهایت) بود ، بنابراین من دوباره به داخل اتوبوس تور گرم ، یک موتور بزرگ 40 فوتی خزیدم. من در آنجا روی صندلی نشستم ، کمرم درد داشت و افکارم به سمت آتش سوزان می رفتند ... بعد از چند دقیقه ، بیرون را نگاه کردم. سوار بنزین برای گرم شدن به داخل خانه برگشته بود ، بنابراین تصمیم گرفتم بیرون بروم و پمپ را بررسی کنم. این مخزن بزرگ در آن موتورخانه ها است و بعضی اوقات تا 10 دقیقه طول می کشد که گاهی پر شود.

وقتی چیزی درست به نظر نمی رسید ، آنجا ایستاده بودم و به نازل نگاه می کردم. سفید بود من هرگز نازل سفید برای گازوئیل ندیده ام. نگاهی به پمپ انداختم. برگشت به نازل. برگشت به پمپ. او داشت اتوبوس را با بنزین بدون سرب پر می کرد!

گاز یک موتور دیزلی را از بین می برد و من سه تا از آنها را کار کردم! یکی برای گرم کردن ، یکی برای ژنراتور ، و سپس موتور اصلی. من بلافاصله پمپ را متوقف کردم ، که تاکنون نزدیک به آن تخلیه شده بود $177.00 از سوخت به داخل اتوبوس دویدم و بخاری و ژنراتور را خاموش کردم.   

بلافاصله فهمیدم که شب خراب شده است. ما به جایی نمی رسیدیم. جگرهای سوزان در ذهنم اکنون خاکستر می دود. احساس می کردم گرمای ناامیدی شروع به جوشیدن در رگهایم کرده است. اما چیزی از درون به من گفت که آرام باش

برای توضیح اوضاع وارد پمپ بنزین شدم. صاحبخانه اتفاقاً آنجا بود. او در راه بازگشت به خانه بود تا یک وعده بوقلمون را برای 24 نفر که عصر همان روز آماده می شوند آماده کند. حالا برنامه های او نیز به خطر افتاده بود. سوار بنزین ، پسری شاید 14 یا 15 ساله ، با ترسو در آنجا ایستاد. من به او نگاه کردم ، احساس ناامیدی کردم ... اما درون من یک لطف بود ، یک آرامش ثابت که به من گفت مهربان باش

اما با ادامه افت دما ، من نگران می شدم که سیستم های آب در موتورخانه یخ بزنند. "پروردگار ، این از بد به بدتر می رود." شش فرزند من و همسر 8 ماهه باردار من بودند. کودک نوپا بیمار بود و از پشت پرت شد. داخل هوا بسیار سرد شده بود و بنا به دلایلی ، وقتی می خواستم موتور خانه را به برق پمپ بنزین وصل کنم ، قطع کننده قطع می شود. حالا باتری ها از بین می رفتند.

بدن من همچنان درد می گرفت که شوهر مالک و من در شهر می گشتیم و به دنبال وسیله ای برای دفع سوخت بودیم. وقتی دوباره به پمپ بنزین برگشتیم ، یک آتش نشان با چند بشکه خالی ظاهر شده بود. حالا دو ساعت و نیم گذشته بود. قرار بود جلوی شومینه ام باشم. در عوض ، هنگام خزیدن روی زمین یخ زده برای خالی کردن سوخت ، پاهای من یخ می زد. این کلمات در قلب من بلند شد ، "پروردگارا ، من در ماه گذشته انجیل را برای شما تبلیغ کرده ام ... من دارم می روم خود را سمت!"

اکنون گروه کوچکی از مردان جمع شده بودند. آنها مانند یک خدمه با تجربه پیت استاپ با هم کار می کردند. شگفت آور بود که چگونه به نظر می رسید همه چیز فراهم شده است: از ابزار ، بشکه ، نیروی انسانی ، دانش فنی ، شکلات داغ - حتی شام.

من یک لحظه به داخل رفتم تا گرم شود. کسی اظهار داشت: "من باور نمی کنم که تو خیلی آرام باشی."

"خوب ، چه کاری می تواند انجام دهد؟" من جواب دادم "این خواست خداست." من فقط نمی توانستم بفهمم چرا، همانطور که برگشتم بیرون.

این یک روند آهسته بود که سه خط سوخت جداگانه را تخلیه کرد. بعد از مدتی ، دوباره به ایستگاه برگشتم تا دوباره گرم شود. همسر مالک و زن دیگری آنجا ایستاده بودند و یک بحث انیمیشن داشتند. با دیدن من روشن شد. 

وی گفت: "یک پیرمرد با لباس آبی وارد اینجا شد." "او فقط از در وارد شد ، ایستاد و شما را در آنجا تماشا کرد ، و سپس به من برگشت و گفت ،"خداوند این کار را برای هدفی مجاز دانسته است. ' سپس او فقط رفت. خیلی عجیب بود که بلافاصله بیرون رفتم تا ببینم کجا رفته است. او هیچ جا نبود. هیچ ماشین ، هیچ مردی ، هیچ چیز نبود. فکر می کنید او یک فرشته بود؟ "

یادم نیست چه گفتم. اما احساس کردم این شب هدفی دارد. هر که بود با قدرت تازه مرا ترک کرد.

حدود چهار ساعت بعد ، سوخت بد تخلیه شد و مخازن دوباره پر شدند (با گازوئیل). بالاخره پسری که تقریباً از من پرهیز کرده بود ، حالا رو در رو ملاقات کرد. او عذرخواهی کرد. من گفتم: "اینجا ، من می خواهم این را داشته باشی." این کپی از یکی از سی دی های من بود. "من شما را برای آنچه اتفاق افتاده است می بخشم. من می خواهم شما بدانید که خدا وقتی با ما گناه می کنیم اینگونه با ما رفتار می کند. " برگشتم به صاحبخانه ، گفتم: "هر کاری با او بکنی تجارت تو است. اما شرط می بندم که او اکنون یکی از جالب توجه ترین جوکی های شما باشد. " من هم به او سی دی دادم و سرانجام رفتیم.

 

نامه ای

چندین هفته بعد نامه ای از مردی دریافت کردم که در آن شب سرد در جشن کریسمس صاحبخانه شرکت کرده بود.

هنگامی که سرانجام برای شام به خانه آمد ، به همه گفت که از مواجهه با صاحب موتورخانه ترسیده است (بعضی ها در مورد پر شدن 2.00 دلار جیغ می کشند!) ، اما راننده موتورخانه به دست اندرکاران گفت که خداوند بخشنده است و ما باید هر کدام را ببخشیم دیگر.

هنگام شام کریسمس ، صحبت های زیادی در مورد لطف خدا (در غیر این صورت ممکن است از او ذکر نشده باشد ، به جز برکت در مورد غذا) ، و درس بخشش و عشق توسط راننده و خانواده اش (او گفت که او خواننده انجیل بود ) راننده به عنوان مثال در شام برای یک نفر مثال بود ، که همه مسیحیان ثروتمند بعد از پول منافق نیستند (همانطور که قبلاً ادعا می کرد) ، اما با خداوند راه می روند.

پسر جوانی که بنزین را پمپ کرد؟ او به رئیس خود گفت: "من می دانم كه اخراج شده ام."

او پاسخ داد ، "اگر روز پنجشنبه در محل کار حاضر نشوی ، حضور خواهی داشت."

گرچه من از هر نظر یک مسیحی "ثروتمند" نیستم ، اما مطمئناً امروز ثروتمندتر هستم که می دانم خدا هرگز فرصتی را از دست نمی دهد. ببینید ، من فکر می کردم همان شب که آرزو داشتم درختان را بسوزانم ، کارم تمام شده است اما خدا هست همیشه "بر".

نه ، ما باید در هر زمان ، در فصل یا خارج شاهد باشیم. درخت سیب فقط صبح سیب نمی آورد بلکه در تمام طول روز میوه می دهد.

مسیحی نیز باید همیشه روشن باش  

 

اولین بار در تاریخ 30 دسامبر 2006 در منتشر شد اکنون کلمه.

 

کریسمس مبارک و مبارک!

برای سفر با مارک در La حالا ورد,
بر روی بنر زیر کلیک کنید تا مشترک.
ایمیل شما با کسی به اشتراک گذاشته نمی شود.

 
نوشته های من در حال ترجمه است فرانسوی! (مرسی فیلیپ بی.!)
پور مایل به زرد در فرانسه ، کلیک در سورپوش:

 
 
چاپ دوستانه، PDF و ایمیل
نوشته شده در صفحه اصلی, روح و روان.

نظرات بسته شده است.