فکر می کردم مسیحی هستم ...

 

 

فکر می کرد که من یک مسیحی هستم ، تا اینکه او خودش را به من نشان داد

من اعتراض کردم و گریه کردم ، "پروردگار ، نمی شود."

"نترس ، فرزند من ، لازم است که ببینید ،

برای اینکه شاگرد من باشی ، حقیقت باید تو را آزاد کند. "

 

در حالی که شرم در قلبم بلند شد ، اشک های سوزان پایین آمد

من فریب خود را درک کردم ، کوری از طرف من

بنابراین با برخاستن از خاکستر واقعی ، شروع کاملاً جدیدی کردم

در مسیر فروتنی ، شروع به نمودار کردن کردم.

 

ایستاده جلو ، دیدم یک صلیب چوبی عقیم است

هیچ کس به آن آویزان نبود و من ضرر کردم

"کودک من ، از آنچه می خواهد بترسد ، نترس

برای یافتن آرامشی که آرزوی آن را دارید باید در آغوش بگیرید خود را صلیب."

 

در تاریکی ، خودم را رها کردم وارد شدم

زیرا فقط وقتی او را جستجو می کنید ، واقعاً پیدا خواهید کرد

همانطور که ذهنم را دگرگون کردم میخ و خار آنها مرا سوراخ کردند

بنابراین اشتهایی که من را ملزم می کرد ، اکنون شروع به باز شدن می کنند. 

 

فکر می کردم مسیحی هستم ، تا اینکه او به من فاش کرد

کسی که پیرو اوست نیز به درخت آویزان است

"نترس ، فرزند من ، به آنچه نمی بینی ، اعتماد کن ،

زیرا دانه گندم که می میرد ، در ابدیت بلند می شود. "

 

—مارک مالت

 

 

برای سفر با مارک در La حالا ورد,
بر روی بنر زیر کلیک کنید تا مشترک.
ایمیل شما با کسی به اشتراک گذاشته نمی شود.

 

چاپ دوستانه، PDF و ایمیل
نوشته شده در صفحه اصلی, روح و روان.